طاعون سفید طغیانگران
طاعون همیشه از آرامش قبل از طوفان آغاز میشود و نشانههایش را پیشاپیشِ خود میفرستد. غریبهای که وارد شهر میشود، پرچمی که بر فراز خانهای بالا میرود، هواپیمایی که بر زمین مینشیند، آدمی که سرفه میکند و کنار خیابان نقش زمین میشود، موشی که خون بالا میآورد و میچرخد و در راهپله میمیرد، خیارکهایی که از تنها بیرون میزند. در آغاز همه چنان مبهوتند که از قبول فاجعه تن میزنند تا این که بدنها جسد شود و جسدها تلنبار. در عبور از طاعون انسان به موجودی ترسناک تبدیل میشود؛ از درون تهی و از بیرون مبتلا به انهدامی تدریجی. شهرها قرنطینه میشود، نفس آدمها بزرگترین آلودگی جهان میشود و ترس خانه به خانه در میزند و انسانها را بیرون میکشد و به میان لابیرنتی پرتاب میکند که یک سرش مرگ است و سر دیگرش زندگی. اما مسیر رو به زندگی دشواریاب است و زوال در انتظار شهر ایستاده است.
با این همه، در کنار تسلط همهجانبۀ طاعون سیاه، طاعون دیگری رفتهرفته جان میگیرد و میبالد و با آن پنجه در پنجه میایستد: طاعون سفید طغیان. طغیانی که از جان آدمهای عاشق ریشه میگیرد. عاشقانی که زودتر از بقیه بوی فاجعه را حس میکنند. تعدادشان کم است اما ایمانشان را به رهایی از دست نمیدهند. میایستند تا دستهای رهامانده از استیصال را بگیرند، جانشان به جان آدمها گره خورده است. این طاعونهای سفید خود را گسترش میدهند و تنها راه نجات از رستاخیز تباهیاند. جامعه در وضعیت عادی، این طغیانگران را مثل طاعون دفع میکند اما سر بزنگاهِ ازنفسافتادگیاش، در آغوش همانها جانی دوباره میگیرد و در سایۀ نبرد جانانۀ آنها به زندگی برمیگردد.
کامو در رمان طاعون، شهری را توصیف میکند «بیکبوتر و بیدرخت و بیباغ» و مردمی که مدام «پای تلفن و در کافهها از برات و بارنامه و تنزیل سخن میگویند». طاعون هجوم میآورد و در میانۀ بلعیدن زندگی، طغیان انسانهایی مثل ریوی پزشک و تاروی روشنفکر به کمک شهر و انسانهایش میآید. طاعون سیاه به پایان میرسد. درهای شهر باز میشود، مرگِ مغلوبه، بساطش را جمع میکند و نور پدیدار میشود. طاعون سفید به سنگرهای خودش عقب رانده میشود و طغیانگران به زندگی عادی بازمیگردند چون انسان ذاتاً به سهلانگاری و تباهی مایلتر است و شهر در حالت عادی تحمل چنین نوری را ندارد.