لوگو مجله بارو

حظّ ادبی

حظّ ادبی

از ریویوهای خورخه لوئیس بورخس

[پرسهٔ پیشین]

گمان می‌کنم رمان‌های پلیسی ادوئاردو گوتی‌یرّس[1] و یک مجلد از اساطیر یونان و دانش‌آموز اهل سالامانکا و فانتزی‌های نه به‌هیچ‌وجه موهوم بلکه معقولِ ژول ورن و رومانس‌های پرتب‌وتابِ استیونسِن و هزارویک‌ شب، اولین رمانِ دنباله‌دار تاریخ، بزرگ‌ترین لذت‌های ادبی‌اند که چشیده‌ام. اقلامِ این فهرست متنوع‌اند و نمی‌توانم ادعا کنم وحدتی میان‌شان هست جز اینکه همه‌شان را در کودکی خواندم. آن روزها کتاب‌خوانی پذیرا بودم، کاوشگر بانزاکتِ زندگی دیگران، و همه‌چیز را با تسلیمی مشتاقانه ازخداخواسته می‌پذیرفتم. هر چیزی را باور می‌کردم حتی غلط‌های چاپی و تصویرهای ضعیف کتاب‌ها را. هر قصه ماجراجویی‌ای بود و برای زندگی‌کردنش آهنگِ مکان‌های درخور و آبرومند را می‌کردم: بالاترین پلهٔ پلکان، زیرشیروانی، سقف خانه.

سپس واژه‌ها را کشف کردم: در عین خواناییْ پذیرا و حتی به‌یادماندنی، و بسیاری آثار چاپی را از نظم و نثر به خاطر سپردم. بعضی‌شان ــ هم‌چنان ــ همدم تنهایی من‌اند؛ لذتی که از آن‌ها می‌چشم عادت ثانویه‌ام شده است. مابقی خوشبختانه از یادم رفته‌اند مثل دُن خوان تِنوریو[2] که زمانی آن را از بَر بودم. آن سال‌ها و سهل‌انگاری من پاک از میان رفته‌اند. آرام‌آرام و با خیزش‌های وصف‌ناپذیرِ ذائقه‌ام با ادبیات آشنا شدم. به یاد نمی‌آورم نخستین‌باری را که از کِوِدو[3] خواندم؛ نویسنده‌ای که حالا به‌کرّات از او می‌خوانم. از طرفی، اولین مواجهه‌ام با سه جلدیِ سارتور رِسارتوس [خیاطی که از نو خیاط شد] از تامس کارلایلِ دیوانه پُرشور بود اما حالا گوشه‌ای از کتابخانه‌ام بی‌استفاده افتاده است. بعدها شایستهٔ دوستی با نویسنده‌هایی شدم هم‌چنان مایه افتخارم: شوپنهاور، اونامونو، دیکنز، دِکوئینسی و باز کِوِدو.

و این روزها؟ نویسنده و منتقد شده‌ام و باید اعتراف کنم (با آگاهی و پشیمانی از کاستی‌ام) که محضِ لذتِ یادآوری بازخوانی می‌کنم و خوانده‌های تازه مسحورم نمی‌کنند. حالا ترجیح می‌دهم در غرابتِ تازه‌ها تردید کنم و آن‌ها را صرفاً بر حسب تعلق‌شان به مکاتب ادبی، تأثیرهای ادبی یا نوع آمیزش عناصر ادبی تجزیه کنم. گمان می‌کنم اگر همهٔ منتقدان جهان (حتی آن‌هایی که در بوئنوس آیرس‌اند) صادق می‌بودند باید چنین می‌کردند. طبیعی است: قوهٔ هوش موجز و منظم است و یک معجزهٔ ادبی در برابرش خلاف آمدِ عادت. عجالتاً با اعتراف به این موضوع از خود سلب صلاحیت می‌کنم.

مِنِندس ای پلایو[4] می‌نویسد: «اگر هنر شاعری با عینکِ تاریخ دیده نمی‌شد انگشت‌شماری شعر به جا مانده بود!» (تاریخ شعر آمریکا، ج 2، ص 103). هشدار به نظر می‌رسد اما اعتراف است. آیا آنچه اینجا دیدگان تاریخ را دوباره بینا می‌کند چیزی جز شبکه‌ای از حمایت‌ها و لطف‌ها یا صرفاً تعارف‌هاست؟ ممکن است پاسخ دهید بدونِ این‌ها سارق ادبی را از خالقِ آن، سایه را از تَن تشخیص نخواهیم داد. شکی نیست اما اولی چیزی نیست جز اشاعهٔ افتخاراتِ دیگران و دومی حظّ نابِ زیبایی‌شناختی. با کمال تأسف دیده‌ام هر کسی که مجلدهای بی‌شماری را بررسی می‌کند صرفاً به منظورِ داوری در موردشان (و کار منتقد چیزی جز این نیست) به تبارشناس سبک‌ها و کارآگاهِ تأثیراتِ ادبی تبدیل می‌شود. او تجسم این حقیقت هولناک و کمابیش ناگفتنی است: زیبایی در ادبیات تصادفی است، بستگی به هماهنگی یا ناهماهنگی واژه‌هایی دارد که نویسنده دستکاری‌شان می‌کند و متصل به جاودانگی نیست. مریدان، کسانی که مضامین را بارها به نظم درآورده‌اند، به جاودانگی می‌رسند؛ خالقان اغلب هرگز نمی‌رسند.

از رخوت ماست که کتاب‌های کلاسیک جاودانه‌اند. کاش فقط یک کتاب ابدی به جا مانده بود، مایهٔ لذت و خوراک هوس‌های ما، که در صبحِ پُررفت‌وآمدمان به قدرِ انزوای شب‌مان خلاقانه به چشم می‌آمد و مناسبِ هر ساعتِ هر نقطهٔ جهان طرح شده بود. ای خواننده! کتاب‌های محبوب تو پیش‌نویس‌هایی سردستی از چنین کتابی است، آن‌هم بدون مروری نهایی.

اگر آن دستاوردهای کلامی که هنر پیش روی ما می‌نهد لغزش‌ناپذیر می‌بودند آنتولوژی‌هایی بدونِ گاه‌شماری وجود می‌داشت یا دست‌کم آنتولوژی‌هایی که به نام نویسنده‌ها یا مکاتب ادبی اشاره نمی‌کرد: تنها یک شاهد بر زیبایی هر تألیفی بسنده می‌بود تا درباره‌اش داوری کنیم. طبیعتاً این برخورد با اشعار برای آنتولوژی‌های رایج غریب و حتی خطرناک است. چگونه ممکن است غزل‌های خوان بوسکان[5] را بستاییم اگر ندانیم اولین غزل‌هایی‌اند سروده‌شده در زبانِ ما؟ چگونه می‌توانیم فلان و بهمان نظم را تحمل کنیم اگر ندانیم سراینده‌شان مرتکب بسیاری شعرها دیگر هم شده حتی ضعیف‌تر، و ندانیم او دوست نویسندهٔ آنتولوژی است؟

می‌ترسم اینجا متوجه منظور من نشوید پس با وجود خطر تقلیلِ مسئله پِی مثالی می‌گردم. بگذارید مثال‌مان این استعارهٔ غریب باشد: «آتش با آرواره‌های درنده حومهٔ شهر را می‌بلعد.» آیا این عبارت اِشکال دارد یا درست است؟ قاطعانه باور دارم که صرفاً بستگی به کسی دارد که سرهمَش کرده و این پارادوکس نیست. بیایید فرض کنیم ادیبی در کافه‌ای در خیابانِ کُرّی‌یِنتس[6] یا خیابان نهم جولای، خودش این عبارت را برای من می‌خوانَد. در این صورت با خودم فکر می‌کنم: این روزها استعاره‌سازی سرگرمی مبتذلی است. بلعیدن را جایگزینِ سوزاندن کردن معاملهٔ مبارکی نیست. قضیهٔ آرواره‌ها ممکن است بعضی‌ها را مبهوت کند اما این ضعف شاعر است که به خودش اجازه می‌دهد در برابر عبارتِ قالبیِ «آتشِ بلعنده» عنان از کف بدهد. […] حالا بیایید فرض بگیریم این عبارت در قالبِ شعری از یک شاعر چینی یا تایلندی به من عرضه می‌شود. در این صورت با خودم فکر می‌کنم: چینی‌ها همه‌چیز را به اژدها تبدیل می‌کنند پس این عبارت آتش درخشان را که سینه‌کشان منتشر می‌شود در قالب جشنی برای من تصویر می‌کند، چیزی که خواهم پسندید. بیایید فرض کنیم گویندهٔ این عبارت شاهدِ آتش‌سوزی بوده یا حتی بهتر از این، کسی است که این شعله‌ها زندگی‌اش را تهدید کردند. با خودم فکر می‌کنم: مفهوم آتش و آرواره‌هایش حقیقتاً وحشتی کابوس‌وار است و شرارت انسانیِ شومی را به حادثه‌ای غیرعمدی می‌افزاید. پس باید گفت که جمله بسیار قوی و کمابیش اساطیری است. بیایید فرض کنیم می‌گویند پدرِ این صنعتِ ادبی آیسخولوس است و آن عبارت را پرومتئوس ــ  غولِ در زنجیر، بسته بر خرسنگ‌های درّه‌ای به دستانِ کراتوس و بیا[7]، کاردارانِ خشن ــ به اوکئانوس ــ نجیب‌زادهٔ پیرِ آمده بر ارابه‌ای بال‌دار تا شاهد نگون‌بختی‌اش باشد ــ گفت. حالا این جمله خوب و حتی بی‌نقص به چشم می‌آید به لطف ماهیت گویندگان و مبدأ دورِ (حالا شاعرانهٔ) آن. اینجا همان کاری را کردم که خواننده می‌کند: قضاوتش را بی‌تردید معلق می‌گذارد تا مسجّل شود عبارت از کیست.

قصد شوخی ندارم. فاصله و قدمت (اهمیت مکان و زمان) دل‌مان را می‌بَرند. پیشتر نوالیس این حقیقت را بیان کرده و اشپنگلر در کتاب معروفِ خود هوادارِ سفت‌وسختش بوده است. می‌خواهم ارتباطِ این‌دو را با ادبیات خُردکی بررسی کنم. اگر بدانیم آدم‌هایی دوهزاروپانصد سال پیش از ما زندگی کردند، چگونه متأثر نشویم از اینکه آن‌ها شعر گفتند، جهان را به مشاهده نشستند، چیزی از زندگیِ لَختِ گریزپای‌شان را در واژه‌هایی نرم و دیرپا ــ واژه‌هایی که مقدر بود عمری دراز بپایند ــ خانه دادند؟

زمان، این ویرانگرِ معتبر، معروف به نابودکردن‌ها و تباه‌کردن‌ها، سازنده نیز هست. شعر برجستهٔ سروانتس می‌گوید:

jVive Dios, que me espanta esta grandeza!

[By God, this greatness terrifies me!]

[پروردگارا! این شکوه به هراسم می‌افکند!]

اینجا درمی‌یابیم که زمانْ از نو شکل یافته و حتی به طرزی چشمگیر گسترده شده است. وقتی خالق و قصه‌گوی دُن کیشوت نوشت «Vive Dios» این جمله به اندازهٔ فریادِ «وای خدای من!» معمول و «Terrify» به معنی «متحیر کردن» بود. به گمانم هم‌عصرهای او این عبارت را این‌گونه فهمیده بودند: «چقدر این دستگاه متعجم می‌کند!» یا چیزی شبیه به این. اما به چشم ما فخیم و قابل‌توجه می‌رسد. زمان ــ دوستِ سروانتس ــ پیش‌نویس‌های او را خردمندانه اصلاح کرده است.

جاودانگان، عموماً، سرنوشت دیگری دارند. جزئیات احساسات یا اندیشه‌هایشان مستعد است ناپدید یا در آثارشان پنهان شود، چاره‌ناپذیر و ناشناخته، اما شخصیت‌شان (ساده‌شدهٔ ایدهٔ افلاطونیِ تملک‌ناپذیری) چونان ریشه‌ای به روان‌هایشان متصل است: آن‌ها چون یک رمزْ تحلیل‌رفته و بی‌نقص، اموری انتزاعی می‌شوند. جز ذره‌ای از سایه‌ای نیستند اما جاودانه‌اند. بی‌کم‌وکاست با این عبارت جورند: پژواک‌ها می‌مانند، در تُهیِ عظمت‌شان، نه صدای کامل بلکه غیابِ ماندگارِ یک واژه (کِودو، زمان از آنِ همه و نیک‌بختی با نخبگان است، بخش سی‌وپنج). اما جاودانگی نیز اقسام گونه‌گونی دارد.

آن قسم جاودانگی ظریف و استوار (که گاهی انسان‌هایی معمولی به دستش می‌آورند که  ایثاری صادقانه دارند و اشتیاقی که عمری می‌پاید) آنِ شاعری است که نامش با مکانی در جهان پیوسته است. چنین است بِرنز[8]، بر فرازِ چراگاه‌های اسکاتلند و رودخانه‌های آرام و برّه‌های کوچک؛ چنین است کَرّی‌یِگوی[9] خودمان، مسلط بر حومهٔ شرمگین و رازآمیز و کمابیش مدفون‌شدهٔ پالرمو بر جانبِ جنوب، جایی که کار باستان‌شناسیِ جانانه‌ای می‌خواهد تا قطعه‌زمینی خالی را بازسازی کند که ویرانهٔ کنونی‌اش خانه و می‌فروشی‌ای است بدل‌شده به مرکزی تجاری. بعضی شاعران را نیز چیزهایی ابدی جاودانه کرده است. ماه، بهاران، هَزاران، همگی بیانگر شکوهِ هاینریش هاینه‌اند؛ دریای رنجور از آسمانِ همیشه‌گرفته، سوئینبِرن؛ ایستگاه‌های راه‌آهن و لنگرگاه‌های کَشتی، والت ویتمَن. اما بهترین جاودانگی‌ها ــ آن‌ها که در قلمروِ تمنایند ــ هم‌چنان خالی از سکنه‌اند. شاعری نیست که به‌تمامی صدای عشق، نفرت یا نومیدی باشد. این‌ها شکوهمندترین شعرهای انسانیِ هنوز نانوشته‌اند. این نقص امیدهایمان را بیدار تواند کرد.

 


[1] Eduardo Gutiérrez

[2] Don Juan Tenorio

[3] Quevedo

[4] Menéndez y Pelayo

[5] Juan Boscán

[6] Corrientes

[7] مترجمِ انگلیسیِ این متن در اینجا نامِ کراتوس و بیا [Kratos & Bia]، کاردارانِ زئوس، را به انگلیسی برگردانده: Force و Violence. ترجیح دادم برای خواناتر شدنِ متن از نام‌های یونانی استفاده کنم.

[8] رابرت برنز [Robert Burns] شاعر ملّی اسکاتلند.

[9] Carriego Evaristo

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram