رادیکال ولی بردبار، خشمگین اما آرام
مهمترین درسی که میتوان از تاریخ گرفت به یادداشتنِ این واقعیت است که درسهای تاریخی بیشتری وجود دارند و ما از آنها بیخبریم. در نخستین سالهای دههی ۱۸۳۰ در برخی مناطقِ ایالات متحده عدهای آدمِِ پیشرو حولِ ایدهای عمیقاً انسانی اما در همانحال بهشدت مجادلهبرانگیز گردِ هم آمده بودند. تلاش برای برچیدنِ بساطِ بردهداری. در میانِ آن گروه کسانی هم بودند که افقِ نگاهشان فراتر میرفت و اعتقاد داشتند برای موفقشدن در چنین حرکتِ دشواری به تمامیِ نیروهای اجتماعیِ ممکن نیاز است؛ از جمله زنان. ویلیام گَریسِن جزوِ همین دسته بود. با شناختی که از تأثیر مطبوعات داشت هفتهنامهی لیبرِیتور را پایه گذاشت و سرسختانه وارد مبارزاتِ اجتماعی شد. در اقدامی جسورانه در زمانهی خویش، زنان را ترغیب کرد یکپارچه در حمایت از جنبشِ آنان وارد عمل شوند. در آن سالها، زنان کوچکترین حق و امکانی برای مشارکتِ سیاسی و اجتماعی نداشتند و بهرغمِ حمایت فکری و عملی از ایدهی لغوِ بردهداری، کار چندانی از آنها ساخته نبود. گریسن در نشریهی خود آشکارا از حقوقِ اجتماعیِ زنان دفاع و برای نخستین بار تعدادی از آنان را به عنوان نماینده و مامور انتخاب کرد. وقتی تنشها شدت گرفت در میانِ همان مردانِ تحولخواه کسانی اعلام کردند اگر زنان به جریانِ لغو بردهداری بپیوندند، کنار خواهند کشید.
لغوِ بردهداری ایدهای نو به شمار میآمد اما دفاع از حقوقِ زنان چنان رادیکال بود که موجبِ اختلاف و دودستگی میانِ همان کسانی شد که چند گام از جامعهی خویش جلوتر بودند. پس در نمایی تاریخی میتوان آن رخدادها را چنین تفسیر کرد: اگرچه زمانِ زدودنِ زنجیر از پای بردگان فرارسیده بود اما حق اظهارِ نظر و اظهارِ وجود برای نیمی از افرادِ جامعه همچنان ممنوع است حتی اگر بخواهند از همان ایدهی نخست حمایت کنند. به زبانی دیگر: با تشکر از بانوانِ عزیز، مبارزه برای آزادیِ بردگان در انحصار مردان است، لطفاً در خانههای خود بمانید؛ نیچه هم هنوز متولد نشده بود که فرمان صادر کند “مردان میبایست برای جنگیدن آموزش ببینند و زنان برای آرامشِ مردان جنگجو”. در هرحال، وضعیتی آشکارا متناقض و طنزآمیز بود که آنزمان برای کسانی تحقیرآمیز هم به حساب آمد. پس به این نتیجه رسیدند که باید دست به کار شد.
وقتی سیصد زن و مرد در محلِ کلیسایی در سِنِکا فالز در ایالت نیویورک گردِ هم آمدند بنیانهای جامعهای سنتی تکانی جدی خورد چرا که گفتند: “خواستار داشتنِ همان حد از آزادی هستیم که مردان دارند، خواستارِ داشتنِ صدایی در همان دولتی که به آن مالیات میدهیم، نظامی که در قوانینی شرمآور به مردان اجازه میدهد همسرانشان را تنبیه و زندانی کنند، درآمدی را که برایش زحمتکشیدهاند از آنها بگیرند، املاکی را که به ارث بردهاند تصاحب کنند، و در زمانهی طلاق، فرزندانی را که عاشقانه دوست دارند، از آنها جدا کنند”. آن جملاتِ ساده دربارهی حقوقی ابتدایی که امروز -دستکم در اغلبِ نقاطِ جهان- بدیهی به نظر میرسند در آن روزِ گرمِ ژوئیه ۱۸۴۸از جملهی رادیکالترین اقداماتی بود که گروهی از زنانِ یک سرزمین در دنیای مدرن به آن دستزده بودند. مطبوعاتِ پرمخاطب دست به تمسخر آن گردهمایی زدند و یکی از سناتورها گفت وقتی به خانه میرود ترجیح میدهد به جای در آغوشگرفتنِ یک سیاستمدار، با نگاهی عاشقانه مواجه شود و زنی واقعی را لمس کند. ذهنِ آقای سناتور هنوز نمیتوانست هر دو را در قالبِ یک نفر تصور کند، و البته بسیاری چیزهای دیگر را. تصویر “زنِ واقعی” در چشمِ مردانی نظیر او ارتباطی با زنان در دنیای واقعی نداشت. در هر حال، گردهماییِ تعدادی زن در یک کلیسا و به همراهی عدهای مرد که نخست هم اجازه نیافتند به داخل وارد شوند، به تنهایی کنشی جنجالی بود اما آنچه به آن رویداد وجهی رادیکال داد فکری بود که در پسِ آن حرکت و آن عباراتِ ساده اما محکم، نفس میکشید و طنینِ صدایش ذرهذره قویتر میشد.
دفاع از حقِ زنان در آن روزِ داغِ تابستان ایدهای رادیکال به حساب میآمد و تنها به سیصد تن پشتگرم بود. وقتی زنانِ ایالات متحده سرآخر حق رأی یافتند، نزدیک به هشت میلیوننفرشان در نخستین انتخابات شرکت کردند؛ حقوقِ زنان دیگر مسئلهای بدیهی بود و مخالفانِ احتمالی بیشتر ممکن بود به عقبماندگی و دُگمبودن متهم شوند تا طرفدارانِ آن طرزِ فکر به پیشرو بودن. چرخش اتفاق افتاده بود، اهدافی تازه در افق نقش میبست و افکارِ رادیکال مصداقهای دیگری مییافت. از آن گردهمایی سیصدنفره تا به دست آوردنِ حق مشارکت در سرنوشتِ فردی و اجتماعی، هفتادسال زمان سپری شد.
به روی صحنه آمدنِ دختری با شمایلِ بومیانِ آمریکا و منتسب به قبایل آپاچی در مراسمِ اسکار از دیگر نمونههای حرکتی رادیکال بود که از قضا با دوربینهای متعدد و برای همیشه در تاریخ ثبت شد. ماریا لوییز کروز که بیشتر با نام ساشین مشهور است پیشتر کنشگرِ حقوقِ اقلیتهای بومی بود و سخنگوی یکی از گروههای فعال در آن زمینه. در نتیجه، انتخاباش توسط مارلون براندو را نمیتوان فقط با چشم و ابرو یا پیشینه و تبارِ ادعاییاش مرتبط دانست. تحمل چنان شوکی در دههی ۱۹۷۰ و برای جامعهی آن زمانِ آمریکا و نیز صنعت سینما که به طور مشخص در تسلط مردانِ سفید به حساب میآمد دشوار بود. از کارگردان و مدیر مراسم نقل است که چند نفر جان وِین را نگه داشته بودند تا نگذارند به روی صحنه رفته به دختر ِجوان حمله کند. میانِ همان صحبتِ کوتاه صدای هو کشیدن بلند شد اگرچه کسانی هم تشویق کردند. ساشین بعدها اعتراف کرد برای مدتی اجازهی حضور در هیچ مراسمی نیافت و استودیوهای تلویزیونی تهدید شده بودند اگر با او مصاحبه کنند برنامههایشان برای همیشه تعطیل خواهد شد. واکنشها جدی بود و نه فقط به این دلیل که به قول براندو “دنیای فانتزیِ برخی آدمها با کمی واقعیت تباه شده بود”، مسئله مجدداً ایدهای بود که پشتِ آن کنشِ بهتآور در حالِ خودنمایی بود. آن واقعه را میشد از یاد برد اما امواجِ ایدهی تغییر سهمگینتر از آن بود که عصبانیتِ کابویی-لاتیِ جان وین چارهاش باشد.
براندو بعدتر شرح داد که تصویرِ بومیِ آمریکایی برای دههها در فیلمهای هالیوودی موجودی بود بدوی و وحشی، و پرسید وقتی بچههای این بومیان نسل در نسل تصویر آدمهایی شبیه به پدران و مادران خویش را در آن فیلمها فقط و فقط در شمایل موجودی زباننفهم و وحشی و بیفرهنگ دیدهاند، تصورشان از آیندهی خویش چگونه شکل خواهد گرفت؟ و گفت از تنها فرصتی که برایش پیش آمد استفاده کرد تا یک زنِ بومی بتواند تصویری واقعی از خودش را در بزرگترین صحنهی سالانهی صنعت هالیوود نشان دهد. بمانَد برای دخترانِ بومی که شمایلِ بزرگسالیِ خویش را اینگونه پرقدرت اما آرام ببینند که با متانت از پذیرفتنِ جایزهی معتبرترین مراسم هنری کشور سر باز میزند.
هویتِ رادیکالِ کنشِ براندو-ساشین در چنین پسزمینهای آشکار میشود. آن اتفاقات در مارس ۱۹۷۳ افتاد. آکادمی اسکار در نهایت در بیانیهای رسمی از ماریا لوییز کروز عذرخواهی کرد و معترف شد آزاری که در اثر خواندنِ آن بیانیه متحمل شد غیرموجه و ناعادلانه بود و نیز بار عاطفی و هزینهی شغلی که بر او روا داشته شد هم غیرقابلِ جبران است. اورا به خاطر شهامت و صبرش تحسین کردند. میان خواندنِ آن چند جمله بر صحنهی اسکار و انتشار بیانیهی عذرخواهی، چهل و نه سال زمان سپری شد.
ساشین بیانیهی اسکار را تحقق رویای خویش دانست و در واکنش نوشت “صبرِ بومیانِ آمریکا فراتر از این حرفهاست ، پنجاهسال که چیزی نیست”. تنها چهار ماه دیگر زنده ماند و در هفتاد و پنجسالگی درگذشت. اگر آن شش بادیگارد جان وین را مهار نکرده بودند تصویری که براندو در ذهن داشت چهبسا کاملتر میشد، زخمِ ساشین شاید عمیقتر و لحنِ بیانیهی اسکار به احتمال بسیار شرمندهتر. با اینحال، آن کنش به هدفاش رسید و چیزهایی برای همیشه تغییر کرد، نه بلادرنگ اما برگشتناپذیر. این روزها کمتر مراسمی با انبوهی از ابراز همدردی با این گروه و مخالفت با آن سیاستمدار و اظهار تاسف از فلان اتفاق به انتها میرسد.
رخدادهای رادیکال همیشه هم تا این اندازه با ملاطفت همراه نیستند. در دهم مارس ۱۹۱۴ مری ریچاردسِن با کارد آشپزخانه به جانِ تابلوی ونوس در آینه، اثر تحسینشدهی دیهگو وِلاسکِس -نقاش برجستهی قرن هفدهم اسپانیایی- افتاد. تابلویی که به نظر برخی منتقدان زیباترینِ شمایلِ تصویرشده از یک زن است. پیش از آنکه متوقفاش کنند پنج جای تابلو را شکافته بود. اقدام ریچاردسن -به عنوان رفتاری افراطی- از هر نظر تقبیح و محکوم شد و به نظر میآمد برای جلبِ توجه به جنبشِ حقوقِ زنان، روشی نامعقول و بیمعناست و بیش از آنکه اسباب همدلی باشد محتمل است به بددلی و تردید در همراهی بیانجامد. نگاهی به برخی جزئیات نشان میداد قضایا آنقدرها هم تکلایه و بدیهی نبود.
ریچاردسِن در بیانیهای کوتاه نوشت که قصدش از نابودیِ زیباترین تصویرِ زنِ اساطیری، اعتراض به دولت است که درحالِ نابودیِ زیباترین شخصیتِ زنِ دنیای مدرن است. منظورش اِمِلین پَنکهِرست از مهمترین چهرههای جنبش حقوق زنان بود که به خاطر اقدامات و مبارزاتاش به زندان افتاده و داستانِ بدرفتاری با او بر سر زبانها بود. و بعد در جملهای قابل تامل گفت “عدالت هم یکی از عناصرِ زیباییست، همچون رنگ و خطوط بر بومِ نقاشی“. مکاتباتِ به جامانده میانِ برخی مدیرانِ موزهی ملی که سالها بعد به دست آمد جنبهای دیگر از حال و هوای آن دوران را تصویر میکند، به ویژه وقتی میخوانیم یکی از مسئولین نوشته بود “فقط در صورتی میشود به زنان اجازهی ورود به موزه داد که دستانشان را با دستبند از پشت بسته و در برابرشان یک طوری فلزی نصب کرده باشند”. آن عبارات البته از سرِ کلافگی و به قصدِ تشریحِ غلوآمیزِ وضعیتِ بغرنج در آن روزها نوشته شده بود اما تصویرگرِ گوشهای از وضعِ ذهنیِ مردان در برابر زنانی سرکش است که در جامعهی سنتیِ بریتانیا صدایشان روزبهروز رساتر میشد.
حملهی سمبولیک به تابلوی نقاشی دههها بعد از آغازِ جنبشِ زنان برای به دستآوردنِ حق رأی اتفاق افتاد و حتی مدتها بعد از دورانی که حملاتِ خشونتآمیز از سوی کنشگران و برخوردِ جدیترِ پلیس، خود بخشی از تاریخچهی آن مبارزات شده بود. ماهیتِ رادیکالِ آن اقدام نه به درجهی خشونت -که به غایت کمتر از حملاتی با سلاح و حتی بمبگذاریهای متعدد به حساب میآمد- بل به پیامِ نمادین و اهدافِ آن بود. تفکری که اصرار داشت نگاهِ اجتماعی و تاریخی به زنان را تغییر دهد. حملاتی از آن دست بعدتر بارها تکرار و این روزها دیگر به کلیشهای تکراری و عموما بیاثر مبدل شده که حتی به زحمت از میانِ تیترهای دیگر حوادثِ روز فراتر میروند. وقتی مصاحبهگر از برتراندراسل پرسید به عنوان آدمی مخالفِ تعصبگرایی چرا گاهی از اقداماتِ متعصبانهی حامیانِ صلح حمایت میکنید صادقانه پاسخ داد نه به خاطرِ ماهیتِ متعصبانهی آن، مسئله این است “وقتی تمام اقداماتِ آرام و منطقیِ ما به طور کامل توسط نشریات نادیده گرفته میشوند، گاهی برای ورود به صفحاتِ مطبوعات ناچارید دست به کارهای افراطی بزنید”. در روزگاری که به گلولهبستن عدهای گردشگر در فلان جزیرهی تفریحی، دانشجو و محصل در مدرسهشان یا منفجرکردنِ سالن نمایش و حملهی کور با اتوبوس به پیادهروهای خیابان بعد از چند ساعت فراموش میشود، پاشیدنِ رنگ به تابلوی ونگوگ یا پیکاسو چه اندازه توجه جلب خواهد کرد؟ و مهمتر از آن، جماعتی که توجهشان جلب میشود و از چنان تعرضی به اثری تاریخی و فرهنگی دلخور میشوند چه سهمی در وضع موجود و چه اندازه نیروی اجتماعی برای تغییرات بنیادین دارند؟ آدمِ عصبانی شاید به این پرسشها فکر نکند اما مشاهدهگرِ خونسرد ناچار است.
برای شفافتر دیدنِ آن تک رویدادِ حمله به ونوس، باید به تصویری جامعتر نگریست. نخستین درخواستِ قانونی برای حقِ رای زنان به سال ۱۸۳۲ برمیگشت اما تنها برای دیدنِ نخستین دادخواستی که توسط یک مقامِ رسمی تحویل مجلس عوام شود زنانِ بریتانیا باید ۳۴ سال دیگر منتظر میماندند. آن مقامِ رسمی کسی نبود جز جان استوارت میل که هم در موقعیت متفکر و هم به عنوان الگویی از منشِ فردی و اجتماعی چندین گام از جهانِ فکریِ جامعهی خویش فراتر بود. با اینحال اقداماش به جایی نرسید، تلاشِ دوبارهاش در سال بعد هم همینطور. وقتی املین پنکهرست اتحادیهی اجتماعی و سیاسیِ زنان را در خانهاش پایه گذاشت تا اهدافِ خویش را به هر قیمتی شده پی بگیرند، نزدیک به چهل سال دیگر هم از اقدامِ نمادینِ میل گذشته بود. تاریخِ وقایعِ بزرگ اینگونهاند. پنکهرست هم پیش از آنکه به زنی جسور، قانونشکن و در نهایت مجرم مبدل شود و به زندان بیافتد در دفتر حقوقیِ شوهر وکیلاش مشغول به کار و از نزدیک نظارهگرِ رنج و گرفتاری زنانِ طبقهی کارگر بود. تاریخِ زندگیِ فردی هم اینگونه است و هیچکس با نقشههای رادیکال از گهواره به دنیای بیرون پا نمیگذارد. اقداماتِ افراطیِ او و بسیاری چهرههای دیگر به نظر از سر ناچاری بود و تا آغاز جنگِ جهانیِ اول جز با تغییراتِ اندک قانونی، نتیجهی قابلِ توجهی نگرفت. انتظار برای به نتیجهرسیدنِ تمام آن تلاشها در نهایت در ژوئیهی سال ۱۹۲۸ به پایان رسید، یک ماه بعد از مرگِ پنکهرست و ۹۶ سال بعد از اولین جمعآوریِ امضا برای به دستآوردنِ آن حقِ ساده و بدیهی.
فراز و فرود آن تاریخِ ۹۶ ساله برای ناظرِ کنجکاو درسهای بسیاری دارد. چه بسیار آدمهای مترقی که تلاشهای فکری و عملیشان به ظاهر و در کوتاهمدت کماثر بود اما در شکلگرفتنِ پیروزی نقشی عمده داشتند. استوارت میل یک نمونه بود و آنگونه که راسل مینویسد پدرش هم در دفاع از همان آرمانها کرسی نمایندگیاش را از دست داد. خود او هم در سالهای ابتدایی قرن بیستم برای تقویت کمپین حقوق زنان وارد رقابتهای انتخاباتی شد و با اختلاف شکست خورد اگرچه بعدتر گفت اگر ذرهای به انتخابشدن امید داشت پا پیش نمیگذاشت؛ هدفش کمک به تغییر بود نه پیروزی در انتخابات.
مسئلهی کلیدی اینجاست: افکار مترقی در زمانِ پیدایش نامحبوباند، مخالفانی متعدد دارند با دلایلی گوناگون. آن افکار اگر ریشهها را هدف بگیرند ماهیتی رادیکال مییابند و بلادرنگ با مخالفت جمعی روبه خواهند شد؛ و غمانگیز اینکه، حتی با مخالفت همانها که از آن تغییر سود خواهند برد. وقتی سالها بعد عمومیت یافته و به طرز فکرِ اکثریت تبدیل شدند، نامشان دیگر افکار مترقی نیست، نُرمهای جامعهاند و دفاع از آنان بدیهیست نه اسبابِ افتخار و مبالات. به کنشهای تکراریِ افراطی تحت نام “رادیکال” هم نیازی ندارند مگر آنکه خواسته باشند به آن نُرمها معنای دیگری دهند.
لغتِ رادیکال همانندِ بسیاری مفاهیم دیگر که کاربرد اجتماعی و سیاسیِ وسیعی یافتند دچار دگرگونیهای معناییِ متعدد شد. اصلِ آن لاتین است و به کلمهی رادیکالیس بازمیگردد و هم در لغت اصلی و هم در برداشتهای بعدی رویهمرفته به معنای ریشه یا مربوط و منشعب از ریشه است. در نتیجه وقتی بعدتر در مفهومی سیاسی-اجتماعی به کار رفت، به تغییر، اصلاح یا کنشی خطاب میشد که در صددِ تغییرِ بنیادین و ریشهایِ امور بود. رفتهرفته هر نوع جریانِ فکری یا کنشِ اجتماعی که از موضعِ معتدل یا رویهی مرسوم به سمت تندروی گرایش یافت به رادیکالیسم متهم شد، چه چپ و چه راست. و بدینترتیب، صفتی که زمانی به تغییرات بنیادین و ریشهای امور تعلق میگرفت مترادف با تندروی، شدتِ عمل و افراط در ظاهر شد؛ فارغ از وجودِ ایده یا طرزفکری متفاوت یا حتی تمایلی برای تغییرِ وضعِ موجود و روابط اجتماعی.
کنشِ رادیکال که زمانی موضعی ضدِ وضع موجود و ساختارِ سنت و قدرت تلقی میشد و بر همین سیاق و به صورتِ پیشفرض، در نظر روشنفکران و منتقدان و جوانان مطلوب و ستایشبرانگیز بود، وقتی از هر سو به کار رفت وجاهتاش را از دست داد. حملهی آدمهایی مسلح و نیمهمسلح به کنگرهی آمریکا در ژانویهی ۲۰۲۱ در مخالفت با نتیاج انتخابات، هم در عمل و هم در تفکرِ پشتِ آن، اقدامی رادیکال به حساب میآمد. از سنّتهای بنیادینِ نظام سیاسیِ ایالات متحده یکی هم انتقالِ آرامِ قدرت است. بازنده به آرامی دفترِ کار را ترک میکند و برنده هم میداند روزی باید همان مناسک را موبهمو تکرار کند. در نتیجه، ایستان در برابر آن رویه به هر دلیل و با هر استدلال، ماهیتا رادیکال بود. کسانی به ناچار و برای هزارمین بار در تاریخ پذیرفتند کنشِ رادیکال هم خوب و بد دارد و هیچچیز مقدس نیست.
از خصوصیاتِ ایدهی رادیکال، نه در لحظه و بلادرنگ، اما رفتهرفته و به آرامی، این است که زمینهسازِ گفتگوهایی تازه میشود. کمابیش هر ایدهی رادیکالی در تاریخِ اندیشهی بشر به باز شدنِ افقهایی تازه انجامیده، افرادی را دلخور کرده و آدمهایی دیگر را به وجد آورده اما با آرامشدنِ موجهای سهمگینِ برخوردها، جامعه در تمامیتِ آن یکقدم به پیش رفته است. کنشِ افراطی و اسماً رادیکال که به ایدهای پشتگرم نیست و هویت خود را از شباهت به چیزهای دیگر میسازد غالبا از گفتگو استقبال نمیکند و همچنانکه راسل گفت، رفتار افراطی را به صرف افراطی بودناش انتخاب میکند. میانِ این دو، جهانی تفاوت وجود دارد. نه هر فکرِ رادیکالی شیک است و نه هر آشوب و سر و صدایی، کنش و ایدهای رادیکال به حساب میآید.
در پسِ آرامشِ ایدهای ناب و مترقی، توفانی عظیم نهفته است که قدرتاش را از ضرورت و قطعیتِ تحققاش میگیرد نه سروصدا و هیاهوی ظاهری. وقتی سوزان آنتونی -کنشگرِ برجستهی حقوقِ زنان در قرن نوزدهم- نوشت: “مرد، حقوقاش و نه چیزی بیشتر، زن، حقوقاش و نه چیزی کمتر” با مختصرترین اما نیرومندترین کلمات مشغولِ تصویرکردنِ دنیای آینده بود؛ حتی اگر اکثریت جامعه آن را نمیفهمیدند و با توهینآمیزترین کاریکاتورها مضحکهاش میکردند و حتی اگر برای تحققاش باید قرنی را به بردباری میگذراندند. ایدههای رادیکال اینگونهاند.
شهریورماه ۱۴۰۲