درخت بخشنده
(یادنگاشتی برای پوری سلطانی، شهریور ۱۳۱۰-آبان ۱۳۹۴)
شاید بشود گفت که تقویم تاریخ هم، مثل تقویم طبیعت، چهار فصل دارد تا روییدن و بالیدن و کاهیدن و خوابیدن را دوره کنیم. فصلهای تاریخ، چون آیند و روندشان در دست ماست، از نظموترتیب فصلهای طبیعت بیبهرهاند. بهار فصلهای تاریخیِ آن سرآغازی است که از وقت خرمِ آغازیدن و بختِ خوشِ آغازگران میگوید.
تاریخ ایران از بیداری مشروطه تا اکنون گرچه از شکستها و دلسردیهای سنگین آکنده است، از شادی آغازهای بیشمار و شور پیشگامان راههای نو بیبهره نبوده. پیشکسوتان هم از بختِ بودن و زیستن در زمان و مکانِ بههنگام و درست برخوردارند، هم از پُردلی و تیزبینی و دوراندیشی و ازخودگذشتگی. ترکیب این بختیاری و ویژگیهای فردیِ کارساز است که آنان را بیمانند مینماید.
هرکس به هر راه و رشتهای که دل سپرده باشد، بیگمان خواستارِ دیدن و شناختن پیشاهنگان آن است. برای منِ دلبسته به ادبیات و کتاب هم دیدار یا نشستوبرخاست با هدایت و نیما، و همچنین با یگانۀ میدان دانشنامهنگاری ایران، غلامحسین مصاحب، آرزویی بوده گیرم ناممکن و حسرتبرانگیز. در برابر چنین حسرتی اما نیکبختیِ بیست و دو سال کار در حلقۀ گروهِ پیشکسوتی را داشتهام که در پنج دهۀ پرکار و پربار از عمر پربرکت خود مرکز خدمات کتابداری را بنیاد نهاد؛ در شکوفاییِ انجمن کتابداران ایران کوشید؛ با به انجام رساندنِ طرحهای پژوهشی بزرگ پایه و پیِ دانش کتابداری را ریخت و گسترش آن را شدنی کرد؛ به کالبد کهنۀ کتابخانۀ ملی نفسی تازه دمید تا کتابخانهای مدرن و مادر بشود؛ … و سرانجام خود مادرِ کتابخانۀ ملی ایران نام گرفت.
به گمانم سال ۵۵ بود که برای نخستین بار خانم پوری سلطانی را دیدم. تازه از درس و دانشگاهی که جز دلزدگی چیزی برایم نداشت، رها شده بودم. پس از پنج سال کار در اینجا و آنجا که آخرین و بهترینش گروه پژوهشهای شهری سازمان برنامه بود، به این یقین رسیده بودم که هم از کارمند شدن بیزارم، هم جز نوشتن و پژوهش و ترجمه و ویرایش کار دیگری را دوست ندارم، هم برای فروکش کردن درد و غم نان باید کاری کنم. خبر رسید که مرکز خدمات کتابداری کارشناس استخدام میکند. هر قدر اهل کتاب بودم، از عالم کتابداری و کتابخانه هیچ نمیدانستم. تنها چیزی که میدانستم این بود که اگر نویسندهای چون بورخس خیال میکند بهشت به کتابخانه میماند، پس کتابخانه میتواند بهشت باشد. پس از آزمون نوشتاری نوبت مصاحبه بود. نگران نادانیام در زمینۀ کتابداری نبودم، چون قرار بر آموزش ما پس از استخدام بود. با این همه جستهگریخته شنیده بودم که رئیس گروه علمی سختگیر است و کار مصاحبه را شوخی نخواهد گرفت.
باید به یاد بیاورم. از پسِ این همه سال از آن نخستین دیدار چه به یادم مانده؟ آن پیکر باریک و آن چهرۀ ظریف؟ آن سادهپوشی و خوشپوشیِ خوشایند؟ آن تکگیس سیاه و بلند و بافتهای که در خیالم هی میآید و خوش مینشیند اما نیامده و ننشسته در سایۀ مقنعۀ سیاه و تمامپوشندۀ سالیان بعد ناپدید میشود؟ یا آن پرسشش که چرا خواهان کاری هستم که حقوقش کم و کمتر از آن است که از جایی دیگر میگیرم؟ آن پند و دستورش که باید هرچه زودتر مدرک کارشناسی ارشد کتابداری بگیریم؟ این که نسنجیده و ناخواسته گفتم گمانم با کار میتوانم کتابداری را یاد بگیرم و اگر روزی به دانشگاه برگردم درسی دیگر خواهم خواند؟ یا آن نگاه جدی و سردِ همراه با حرف آخرش که پس روی پشتیبانی من حساب نکن؟
و حالا باید چهل سالی از نخستین دیدار و نخستین درس بگذرد تا من در تنهایی و دلتنگی بنویسم که چه جوانانه یاغی بودم و چه سرسختانه بر من سخت گرفت؛ که چند سال بعد، همچنان بیباور به یادگیری در دایرۀ آموزش رسمی، به دانشگاه برگشتم تا بتوانم در گروه او از حق کار پژوهشی برخوردار باشم و خودم و کارم به چشمش بیایند؛ که بیست و دو سال بی آن که سر کلاسش نشسته باشم شاگردش بودم؛ که آن تندیها و سختیهای گاه نفسگیر کار برای او با دلجوییها و نرمیهای گهگاهیاش هموار میشد؛ که اگر او رئیس و راهنما و راهگشا نبود، محال بود بتوانم بیست سال در کتابخانۀ ملی دوام بیاورم.
پوری سلطانی از نسل و خانوادهای بود که فرصت بالیدن در دورهای ویژه نصیبش شده بود؛ دورهای که ناگهان نه دریچه، که دروازهای به جهانی یکسره نو و ناشناخته اما نویدبخش باز شد تا امید و یقینی در دلها خانه کند و ناگهان نه دروازه، که جهان بسته شد تا نومیدی و تردید به جانها رخنه کند. جان شیفتۀ پوری سلطانی اما از این حلقۀ یاس و دلسردی گذشت و به امید و یقینی دیگر رسید. او از تیرۀ زنان پردل و پیشرویی بود که اگر مادرانشان را مرغِ در قفس دیده بودند، خود از قفس بیرون پریده بودند. زنانی از این نسل و از این تیره هم سختکوش و توانمند و تاثیرگذار بودند، هم گرایش به فرادستی و فرماندهی داشتند. فضای کاری گروه خانم سلطانی در بنیاد بر مدار شخصیت گیرا و سختکوش و پایدار او میگردید: هیچ نیرویی نمیتوانست او را از پیشروی به سوی آرزوها و برنامههایش برای کتابداری ایران و کتابخانۀ ملی بازبدارد؛ بسیار و بیش از همه کار میکرد و از هرکس که میل و توان کار کردن داشت، کار میکشید؛ خودرأی بود اما به دیگران مجال میداد رأی و حرفشان را به زبان بیاورند؛ به رسم مادران و آموزگارانِ نسل خود اگر چه نورچشمی داشت، از حال هیچ یک از دختران و پسران و شاگردانش غافل نمیشد؛ عتاب و خطاب اگر داشت، مهر و شکیبایی مادرانه هم نشان میداد.
این ویژگیها بود که منِ چموش و عاصی را پایبند کرد تا دو دهه از موهبت کار در گروه او و با او برخوردار باشم. من بیشترِ درسهای دانش کتابداری را از استادان دیگری آموختم: از زهرا شادمان که سرمشق و سرآمد هم بود و هست؛ از ماندانا صدیق بهزادی که دوست هم بود و هست؛ از ثریا قزلایاغ و نوشآفرین انصاری که مهر و لطفشان کمکم میکرد تا سنگینی دانشکده را تاب بیاورم؛ و از کامران فانی که دریای بیدریغ کتابشناسی است. آنچه از پوری سلطانی آموختهام اما از جنسی دیگر است. در سال ۵۵، با این که با نام و کارِ فروم آشنا بودم، نه هنر عشق ورزیدن را خوانده بودم و نه به عشق پوری سلطانی به کتابداری پی برده بودم. تازه پارسال که بالاخره کتاب را خواندم، دریافتم که با چه یقینی آموزۀ فروم را زیست و عشق را آموخت و پروراند.
در حالوهوای سال ۵۵، شاید عشق ورزیدن به نگاهم خواندنی و آموختنی نمیآمد. کتابداری هم به نگاهم پیشهای بود که مرا در پناه بهشتِ کتابخانه نگه میداشت اما درخورِ عاشقی نبود. در گذرِ سالهای آمده در پیِ آن نخستین دیدار، شاهد چگونگی عشق او به کتابداری بودم. چنان عاشقی میکرد که بیننده یا شیفتۀ معشوق او میشد و میماند، یا در درک این عشق حیران میماند و میگذشت. همین شد که من ماندم، گیرم نه تا آخر. من از نسل «یک دل و یک دلبر»ها نبودم و دلبر جانان من کتاب و ادبیات بود؛ با این همه در کار با او دریافتم که میتوانم به رشته و پیشۀ فروتن و بیهایوهوی کتابداری هم دل ببندم و در ساختن و سرپا نگه داشتن «بهشتهای زمینی» سهمی داشته باشم. نه تنها در آن سالهای ماندن در دیاری که «دیار حبیب» نبود، که در «بلاد غریب» هم با چنین دریافتی بود که برای کار در کتابخانۀ کِلی در دانشگاه تورنتو و برای کار در کتابخانۀ استرلینگ در دانشگاه یِیل سختترین سختیها را به جان خریدم. عشق پوری سلطانی به کارش و به کتابداری چنان «گرم و سرخ» بود که اگر نه «چندین هزار چشمۀ خورشید»، که تکچشمهای از یقین در دل من نشانده بود.
و حالا باید به یاد بیاورم. با خودم میگویم: «به یاد آر!» و به یاد میآورم که پوری سلطانی رفته است. به یاد میآورم که سعدی گفته است «به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش.» به یاد میآورم که شاملو نوشته است: «از مرتضا سخن میگویم.» به یاد میآورم که باید بنویسم. بنویسم که من اما، اینجا و اکنون، «از پوری سخن میگویم.» — از آن درخت بیمانند که رویید و بالید و بار داد و سایه گسترد، از درختی بخشنده که باغ را آبادان میخواست.
آبان ۹۴