دریچهای در اختیار ابلهان
شکسپیر در مکبث میگوید: «زندگی داستانیست لبریز از خشم و هیاهو که از زبان ابلهی حکایت میشود و معنای آن هیچ است.»
ابلهی دارد زندگی را تماشا میکند و آنچه را میبیند برای شما مو به مو تعریف میکند. شما به دریچۀ دید او دسترسی ندارید اما باید از تعریفهای او که اغلب انتقال گفتگوهاست او و جهانش را تصور کنید و بتوانید به قضاوتی نسبی از آن دست پیدا کنید. درک شما به نحوۀ تماشای او بستگی دارد. نه میتوانید کاملاً به او اعتماد کنید و نه راه چارۀ دیگری دارید. باید دنیای مغشوشی که از خلال تعریفهایش شکل میگیرد بپذیرید. باید این دنیا را و آدمهایش را با تمام روابط آشفته و گاه آزارنده میان روزمرگیهاشان از نو بسازید. یکهو به خودتان میآیید و میبینید در زندگی خودتان هم در همین مخمصه گرفتار شدهاید و پشت دریچهای منتظر ایستادهاید تا ابلهان آنچه میبینند برای شما تعریف کنند و اسمش را زندگی بگذارند.کسانی که معلوم نیست چقدر صلاحیت این کار را دارند. هیچگاه از گفتههاشان به یقینی قطعی نمیرسید. زمین زیر پایتان هرگز آنقدر محکم نمیشود که با خیالی آسوده بایستید و بگویید در نقطۀ درستی ایستادهاید. شاید نویسندگی درک همین تزلزل و نشان دادن آن است. برای همین فاکنر شما را در آغوش سبکسران رها میکند تا خود این تزلزل را دریابید. او در کتاب خشم و هیاهو تصمیم میگیرد زندگی را مبهم و مغشوش از زبان دیوانگان برای شما حکایت کند و خودش کنار بایستد. انگار شخصیتها را خلق نمیکند و فقط با خود میآورد تا داستان زوال خانوادهای را در جنوب آمریکا برای شما تعریف کنند و خودش کنار میایستد و با شما به حرفهای این راویها گوش میکند. او شخصیتهایش را دوست دارد و برایشان دل میسوزاند و رفتارشان را با خندهای پدرانه برای شما توجیه میکند اما این باعث نمیشود که به سخرهشان نگیرد. چگونگی تقسیم اراضی و ملک و مالکیت آنها را از زبان خودشان بازمیگوید و اعراضشان از اصول بدوی را چون نفرینی دامنگیر میداند. او حتی بلد است شیوۀ عجیب روایتش با جملات نیمهکاره و درهم و روابط پرپیچوخم و اسامی تکرارشونده و گیجکننده را هم به گردن خود آنها بیندازد و کنار بایستد. او قبل از این که خوب داستان بگوید خوب تماشا میکند.