کمی نزدیکتر
تا به حال آسمانی با اینهمه ستاره ندیده بود؛ حتی وقتی رفته بود دل کویر. انگار ستارهها تو دل خودش بودند، انگار عکسشان افتاده بود تو سیاهی چشمهاش و نورشان همهجا را گرفته بود. کجا بود؟ نمیدانست. فکر کرد. آخرین لحظهای که یادش آمد نور آتش بود و تاریکی خیابان و سفیدی دود غلیظ. چه شد؟ اینجا کجاست؟ هرچه نگاه میکرد ستاره بود و ستاره و نور میان لاجوردیِ بیانتها؛ درست مثل تابلوهای ونگوگ که روزها و روزها تماشایشان کرده بود.
از دور هایهایِ گریه میآمد. چشمهاش باز بود یا بسته؟ اگر بسته بود چرا همهجا اینقدر نورانی و رنگارنگ بود؟ اگر باز بود چرا نمیتوانست ببیند کی دارد باهاش حرف میزند؟
- کار دیگهای نمیتونیم واسهش بکنیم. دیگه هیچچیز دست ما نیست. اگه قصد اهدا دارید…
- باورم نمیشه… همهچی تموم شد؟ نه، باور نمیشه!
- این دستمال رو بگیرین، واسه اشکهاتون.
- شما خودت چرا گریه میکنی؟
- خب منم خودم دختر دارم.
- چه مادرهای بدبختی! ای خدا! میبینی ما رو؟
زمان در این لاجوردی بیمعنا بود و نور از چشم گذر نمیکرد.
- اینجا… علّت مرگ رو چی بنویسم؟
- ببخشید، اما باید دروغ بگیم وگرنه نمیذارن.
- میارزه؟
- اگه نظر منو میخواید، زندگی دادن به یه کس دیگه به همهچی میارزه.
- حتی به دروغ؟
- دروغش رو کاغذه، حقیقته که سینه به سینه میچرخه.
چه آرامشی بود، انگار آرزویش برآورده شده بود و افتاده بود وسط نقاشیها. همهجا نور بود، رنگ، ستاره، سکوت. کاش آن هایهایِ گریه بند بیاید؛ مدتی بود که وسط این سکوت دلنشین صدای گریه میآمد، از دورها، شب و روز گریه بود، هنوز گریه بود، همیشه گریه بود. پس او کِی فریاد زده بود؟
- همۀ اعضا؟
- همۀ اعضا.
- چشمها رو علامت نمیزنم، آخه دیگه اصلاً…
- بله دیدمشون… بهجز چشمها.
آن روز در خیابان با خودش فکر کرده بود که این خیابان کِی متعلق به او بوده؟ شبهایی که دلش میخواسته تنهایی قدم بزند؟ نه نبوده. روزهایی که دوست داشته در آنها بدود؟ نه نبوده. وقتهایی که دوست داشته فقط راه برود و همهجا را بیدغدغه و آزاد تماشا کند و بی هیچ مزاحمی به فکر فرو برود؟ نه نبوده. زیر باران؟ نه نبوده. توی برف؟ نه. زیر آفتاب؟ نه. روی برگهای پاییز؟ نه. با دوچرخه؟ نه. چه کسی این خیابانها را از او گرفته بود؟ یادش نمیآمد. کودکیاش بیخیابان تمام شده بود، نوجوانی و جوانیاش هم. خیابان فقط جایی بود برای تردد، مثل پلی بر درهای بلند و نه جایی برای ایستادن و گفتن و شنیدن و بازی و تماشا. او خیابانهای خودش را بر بومها کشیده بود، رنگی و شاد و امن. اما آن روز فرق داشت، آن روز خیابان نبود که به نقاشیها آمده بود، نقاشیها بود که ریخته بود توی خیابان. آبیِ سیاه در انتهای بومِ خیابان، نارنجی و زرد معلق در فضا، سایههای سیاهِ غلتان در هر گوشه و کنار. نه شاد بود و نه امن اما مال او شده بود و همین کافی بود تا تخیلش دوباره به راه بیفتد. باید برود خانه و بوم را بگذارد و چشمهایش را ببندد و ببیند. از جمعیت فاصله گرفت تا از دورتر تماشا کند؛ صدایی پیچید توی سرش و روی هوا بلند شد و آنقدر بالا رفت که یکهو افتاد توی نقاشی بلشویکِ[1] بوریس کوستودیِف[2]. دید که تنش دارد بزرگ میشود و اوج میگیرد، مثل همان مردِ پرچمبهدست، عکس خودش را در گنبدِ برّاق نگاه کرد، هنوز زن بود و شاید همین بود که همه باتعجب نگاهش میکردند، انگار ازش میترسیدند؛ شاید چون چشمهاش دو چالۀ خون شده بود و موهاش رها بود. کاش پرچمی داشت و برای مردمی که از پایین نگاهش میکردند تکان میداد که دیگر ازش نترسند، روسریش هنوز دور گردنش بود، خون رویش ماسیده بود، از دور گردن بازش کرد، شتک خون گُلگُلیاش کرده بود، انگار گل رز پاشیده باشی روی بوم، آنقدر زیبا بود که میشد پرچمش باشد، با نشانههایی که از توی رگهاش ریخته بود بیرون؛ به دست گرفت و در هوا تکان داد. جمعیت هورا کشید و او را روی دست برد و برد تا رسید به تابلوی بلوهاوس[3] و خودش را انداخت توی بالکن خانه و نشست سر میز، چه سماوری برپا بود! چای ریخت، خون چشمهاش چکید توی لیوان، هیچوقت خون نخورده بود و نمیخواست بخورد. دلش به هم خورد، کجا فرار کند؟ رودخانه نزدیک بود؛ بله، شاید آب رودخانۀ ولگا خون چشمهاش را بشوید، پس پرید توی گردش در امتداد رود ولگا[4]. اما خونش ریخت توی رود و رود تا کناره سرخ شد و آدمها وحشتزده پراکنده شدند. بهتر نیست عقبعقب برود، بنشیند در زمستان و سرش را فرو کند توی برف؟ شاید برف خون را بشوید. پس رفت توی پنکیک تیوزدی[5]، اسبها شیهه کشیدند، میخواست پرچم سفیدش را تکان بدهد که نترسند اما دیگر سفید نبود، سرخی میچکید و از داغیاش برف آب میشد. نشست و به درختها نگاه کرد؛ روزها و روزها، تا اینکه بهار شد و او دست مردی را که روی پلی در اسپرینگ[6] ایستاده بود گرفت، مرد ازش پرسید که اهل کجاست و او جواب داد که میهنم نقاشیست. و با خودش فکر کرد که وقتی برگشت خانه با الهام از کارهای کوستودیف نقاشیهایی بکشد و خودش را بگذارد توی تابلوها. مرد گفت: «چه کشور خوبی داری» و دستش را گرفت و بردش به ایستر گریتینگز[7] و بوسیدش، خون پاک شد. ابدیت آغاز شد.
***
- گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد.
- زمرد خیلی گرونهها!
- شاید…
- عوض شدی.
- قلب آدم که عوض میشه خودشم عوض میشه. نیست؟
- پس دستبهدعا شیم معشوقِ طرف زن بوده باشه وگرنه تو بددردسری میافتی!
- جدی گفتم.
- جداً؟
- آره، یه حالیام.
- عوارض عمله.
- شاید. منم همین رو گفتم.
- نه دیگه، بیا روراست باشیم، منظورت روانی بود.
- راستش آره.
- میگن طرف نقاش بوده.
- میدونم… شبها یه خوابی میبینم که هی تکرار میشه. تو یه قایق نشستم، دارم فرار میکنم، همهجا دود، صدای انفجار میاد، یهو یکی داد میزنه: استنکا[8]! استنکا! نمیفهمم کیه و دوست دارم برم دنبال صدا که قایق میرسه به ساحل و تا پیاده میشم فضا عوض میشه و میشینم پشت یه میز که تو اون طرفش نشستی، با هم هندونه میخوریم، یهو چاقو رو از کنارش برمیداری میای طرفم و همینجا بیدار میشم.
- کاش میشد چاقو رو جدیجدی بردارم و بیام طرفت و اون قلب تازه رو از تو سینهت بکشم بیرون!
- قلب تازهم رو بیشتر دوست دارم.
- چرا؟
- چون وقتی آدم دنیا میاد نمیدونه چیا داره، شاید هیچوقت تو عمرش به اینکه قلب داره فکر نکنه، هیچوقت مراقبش نباشه، اما من چند سالی که به نداشتنش فکر میکردم و حالا دارمش.
- یه مدت بگذره دوباره واسهت عادی میشه.
- فکر نکنم. میدونی… مث داشتن و نداشتن آزادیه.
- آزادی یه چیز عادیه. با قلب فرق داره.
- آره، اگه کسی از اول داشته باشدش. وقتی نداشته باشی یا نصفهنیمه باشه، وقتی از راه برسه هر روز نفسش میکشی، تمام ثانیههاش رو، ازش مراقبت میکنی، مث من که الان تکتک ضربانهام رو میشمرم… میدونی، من خیلی انتظار این قلب رو کشیدم. برزخ بودم. امیدواری، ناامیدی. صدبار وصیتنامه نوشتم ولی هربار ته دلم یه چیزی میگفت هنوز وقت رفتن نیست، اما الان از وقتی این قلبْ تازهه اومده یه صدایی بهم میگه داره وقتش میشه. شاید با امید و انتظار بیشتر زنده میموندم تا با این حس رهایی. حسی که این قلب بهم میده، نمیدونم، شبیه رسیدن همون قایقهس به ساحل.
- پس جدیجدی داری فکر میکنی من میکشمت؟
- نه عزیزم! بذار واسهت یه چیزی تعریف کنم، یه روز تو کلاسم داشتم این بیت رو درس میدادم:
هر کاو شراب فرقت قدری چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
یکی از شاگردهام پرسید «قطع امیدواران» یعنی چی آقا؟ گفتم اول باید بدونی «فرقت» یعنی چی. گفت یعنی جدایی. گفتم خب جدایی کِی معنا میده؟ گفت وقتیکه وصال باشه؟ گفتم آره، کلِ قضیه همینه، وقتی یه بندی تو ذهنت کنده میشه دیگه وصلکردنش دست از سرت برنمیداره. همۀ زندگیت میشه وصلکردن دوبارۀ اون بند. چون میدونی باید وصل باشه، چون دوست نداری رو پل معلق پا بذاری، دلت میخواد زیر پات محکم باشه. چشم که به هم بزنی میبینی یه عمری با همین امید سر کردی.
- من که نفهمیدم، شاگردت فهمید آخرسر؟
- آره، فهمید.
- اگه سازندۀ پل یکی دیگه باشه چی؟
- بدا به حالت!
- ببین، چند سال منو به بهونۀ قلبت معلق گذاشتی. حالا هم که ادعا میکنی شدی یه آدم دیگه و خوابنما شدی و منم شدم قاتل! خسته شدم از این دیوونهبازیات!
- میدونی طرف چطور مرده؟
- مهم نیست واسهم!
- یه تصمیمی گرفتم… میخوام برم خیابون. باهام میای؟
- بفرما! تو راستراسکی یه تختهت کمه! لااقل صبر کن اون قلب عاریهایت سفت بشه بعد راه بیفت!
- چارهای ندارم. نمیتونم با خودم کنار بیام.
- اگه رفتی، دیگه نه من نه تو!
- دانی که سخت باشد قطع امیدواران؟
- د جدی دارم حرف میزنم. خستهم کردی! با این قلبت میخوای راه بیفتی بری جلو گلوله؟
- با اون یکی قلبم که نمیتونستم برم.
- با اینم نمیتونی.
- با این، نمیتونم نَرَم.
آن روز در خیابان با خودش فکر کرده بود که این خیابان کِی متعلق به او بوده؟ شبهایی که دلش میخواسته تنهایی قدم بزند؟ نه نبوده. روزهایی که دوست داشته در آنها بدود؟ نه نبوده. وقتهایی که دوست داشته فقط راه برود و همه جا را بیدغدغه و آزاد تماشا کند؟ نه نبوده. زیر باران؟ نه نبوده. توی برف؟ نه. زیر آفتاب؟ نه. روی برگهای پاییز؟ نه. با دوچرخه؟ نه. چه کسی این خیابانها را از او گرفته بود؟ یادش نمیآمد. کودکیاش بیخیابان تمام شده بود، نوجوانی و جوانیاش هم. خیابان فقط جایی بود برای تردد، مثل پلی بر درهای بلند و نه جایی برای ایستادن و گفتن و شنیدن و بازی و تماشا. خیابانهاش را توی شعرها و داستانها پیدا کرده بود.
و از میان خیابانها،
خون كودكان جاری شد چون خون كودكان.
بارها این بیت را مثال زده بود برای تشبیهی که تشبیه هست و نیست. عبارتی که در آن مشبه و مشبهبه یکیست چون چیزی در این جهان به مهابت خون کودکان نیست. سر کودک روی پایش افتاده بود و و مشبه و مشبهبه ریخته بود روی لباسش. زمرمه کرد:
آه، جریان ستارگان بر فراز خیابانهای هارلم،
آه، شب، که نفس کوچک نسیان است.
شهری بنا میشود
با آواز مادری.
شهری خواب میبیند
با لالایش.
دست برآر و ستارهیی بردار، پسرِ تاریک.
بیرون از نفس کوچک نسیان که شب است
تو فقط
ستارهیی
بردار.
سرش را برد بیخ گوش کودک و گفت: نه! بلند شو پسر تاریک! بلند شو ستارهای بردار!
میان اینهمه هیاهو او فقط طنین یک صدا را میشنید: سکوت کودک. تمام فریادها در برابر آن میشکست و به زمین میریخت. با خودش زمزمهکنان:
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میان کوچۀ مردم
این بانگ با لبم شررافشان«- آهای !
از پشت شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید…!
این خون صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد
دل خورشید
در قطرههای آن»
بلند شد و ایستاد. انگشت اشارهای در تنی تباه جنبید و سکوت شکست و ضربان قلبِ تازه ایستاد و او افتاد. کسی دوید و سرش را روی پا گذاشت؛ نگاه کرد و خود را دید. گفت: «در زمانهای که مشبه و مشبهبه یکیست.»
[2]. Boris Mikhaylovich Kustodiev
[3]. Blue House
[4]. Promenade Along Volga River
[5]. Pancake Tuesday
[6]. Spring
[7]. Easter Greetings