فرض کنید شکل هندسی فلسفهی دکارت یک پارهخط مستقیم دوطرفه باشد. سوژهی دکارتی مسیر حرکتش همین است: از خود به خود و باز به خود اولی. از دل همین آینههای روبرو، خود از خود بیرون زده است. این کشف بنیادین دکارت بود: هستی یعنی اینهمانی ولی تنها مصداق اینهمانی خودِ «من» است یعنی سوژه. این اطمینان و یقین حقیقت است در حضور همیشگی ثبات در میان سیلان گمراهی. اما فیلسوفی دیوانهتر از دکارت سر میرسد. نامش هگل است. به آلمانی نامفهوم و دشواری مینویسد. او معتقد است شکل هندسی دکارت زیادی ساده است: سوژه نه یک پارهخط با دو قطب، که یک مخروط واژگون است. فرض کنید یک گوی را بر دهانهی مخروط هگلی رها کنیم. مسیر حرکت آن دیگر مسیر دکارتی نخواهد بود: این حرکت نزولی مارپیچی است که در هر چرخش بر سطح درونی مخروط، دایرهی کوچکتری میسازد. به عبارت دیگر بزرگترین دایره همان کوچکترین دایره است ولی در سایز کوچکتر: معضل گسست سوژه و ابژه معضلی است دروغین (تنها اگر در ابتدای مخروط باشید این معضل درگیرتان میکند) چرا که شکاف سوژه و ابژه درواقع اتصال نوک مخروط و قاعدهی مدوّر آن است: اینها اجزأ یک شکل واحدند، و گوی در مسیر حرکتش سرانجام از خود به خود، از من به عقل جهان خواهد رسید. اتصال این دوایر درونی سطح مخروط تاریخ را میسازد: گوی عقل بر دهانه رها شده. دوایر گشاد هستند و گوی با خود بیگانه است. هرچه تاریخ به پیش یا پایین مخروط میرود، گوی به خود نزدیکتر میشود. تا سرانجام بر کف مخروط به مقصد خود برسد: مدرنیته یا خودآگاهی عقل در تاریخ. اما تمام نکته همین است: روح در جریان رسیدن به خودآگاهی سراسر سطح درونی مخروط را پیموده است اما هربار نشان داده که این دایرههای موقتی ناقصند و معنای خود را در دوایر بعدی مییابند. حرکت روح چگالش مستمر و بیوقفهی گوی عقل است در مسیر تاریخ. فلسفهی هگل علیرغم محتوای به ظاهر انضمامیاش، فرم انتزاعی شگفتآوری دارد. گویی این شکل هندسی خود به تنهایی از فُرم اندیشهی بشری فراتر میرود. این ابرکامپیوتری هوشمند است. پدیدارشناسی روح را معلمان فلسفه از منظر محتوای جذابش میخوانند، اما بیایید آن را از منظر دیگری بخوانیم و خود را با سر به دل گرداب آن بیفکنیم. این پیچش اصلی داستان است: هر خوانندهی کتاب هگل لاجرم خود بخشی از پیرنگ کتاب خواهد شد.
سروش سیدی
پدیدارشناسی جان | ویلهلم فردریش هگل | ترجمهٔ باقر پرهام | نشر کند و کاو