چگونه میتوان در یک متن هم ارسطویی بود و هم به هرآنچه قدیمیست بیرحمانه تاخت؟ به نظمهای رتوریکال کهن وفادار بود و سودای نظمی سراسر نو در سر داشت؟ به آرمانهای روشنگری ایمان داشت اما بتهای آن را یکی پس از دیگری واژگون ساخت؟ اصلاً چگونه میتوان از تحقیرآمیزترین فرم نگاه به واژهها، دینامیتی از کلمات ساخت که همچون بمبی خوشهای طومار یک دوجین سلسله و حکومت را با چاشنی انفجاری خود درهمبپیچد؟ دربارهی متنی صحبت میکنم که این کتاب دربارهی آن است، متنی که تحقق کامل خطابهی ارسطوست و در عین حال شاگردی خلف برای ماکیاولیِ شهریار. ماجرا زمانی آغاز شد که یک قرن و نیم بعد از ابداع اصطلاح «بورژوا» از سوی ژانژاک روسو، کارل مارکس و همکار جوانش، فردریش انگلس، تصمیم گرفتند تا بهجای لفاظیهای تئوریک در باب آغاز و انجام تاریخ، که سکهی رایج فلسفهی آن روزگار بود، دست به عمل بزنند و متنی بنویسند که خودش تاریخ خودش را بسازد. متنی برآشوبنده و تاریخساز، انبوهی از باروت مابین دو جلد. به باورشان فلسفه دیرزمانی در کار تفسیر جهان بوده و اینک نوبت تغییر آن فرارسیده بود. اگر فکر میکنید همهی اینها مقدمهای برای پرداختن به مضمون اصلی اثر است، باید بگویم که متأسفام چون انتظارتان برای توضیح ایدههای کتاب و تبیین سویههای تئوریک آن، بهجایی نخواهد رسید، چرا؟ چون درخشانترین ایدهی سوژهی اصلی اثر را به محاق خواهد برد: تطابق کامل فرم با محتوا. این کتابیست دربارهی متنی که فرم بوروکراتیک و ملالآور مانیفست را به طرزی شگفتآور در خدمت غلیانی از احساسات و عواطف معصومانهی بشری قرار میدهد و به دستاوردی تماماً نو میرسد. کرونومتر تاریخ را در دست میگیرد و در جهتی دلخواه از نو آغاز میکند. روسو، کانت و هگل را فراموش کنید، معلم بزرگ نویسندگان مانیفست را باید جایی در حوالی آتن ۲۵۰۰ سال پیش بجویید. متن مانیفست را با آن اختتامیهی درخشان در این کتاب بخوانید تا حضور شبح ارسطو را بر فراز سرتان احساس کنید.
علی رزاقی
مانیفست پس از ۱۵۰ سال | لئو پانیچ و کالین لیز | ترجمهٔ حسن مرتضوی | نشر آگه