وقتی که بچه بودم
وقتی که بچه بودم خیال میکردم
هر پروانه
که نجات میدهم
هر حلزون
هر تارتنک
هر مگس
هر گوشخزک وُ هر کرم خاکی
خواهد آمد و برایم اشک خواهد ریخت
آنوقت که خاک میشوم
و آنانکه یک بار نجاتشان دادهام
هنوز اگر نمُرده باشند
همه خواهند رسید
برای مراسم تدفینام
هنگامکه عمری رفت
دریافتم
بیهوده است این
هیچیک نمیآیند
بیش از همه،
من باید
زنده بمانم
حالا وقتِ پیری
میپرسم اگر من نجاتشان دادم
لحظهی آخر
پس از همه
دو ــ سهتایشان
از راه
میرسند؟