لوگو مجله بارو

دیاسپورای محمود کیانوش

دیاسپورای محمود کیانوش

 

بی‌بی‌سی فارسی نوشت: «محمود کیانوش، شاعر، نویسنده و خالق مجموعهٔ “نامه‌ای از لندن” درگذشت». این تنها خبری‌ست که این پنج‌شش ساله بی‌بروبرگرد از این بنگاه خبری باور کرده‌ام. سال‌هاسال آن‌طور که شنیده‌ام برنامه‌های رادیویی در بی‌بی‌سی اجرا می‌کرد ناشناس. پس خبر درست است، وقتی که در استودیو خبری از مجری مشهور ناشناس نشده باشد. چنان ناشناس که شماری از پرسنل تازه‌وارد بنگاه خبری نیز به جایش نمی‌آورده‌اند. تنها مواجهه‌ٔ شخصی‌ام با محمود کیانوش بر سر کتاب‌هایش بود. نوشتن درون دایرهٔ سانسور را نمی‌پذیرفت — نوشتنِ «حتا یک کلمه». پیش آمد که سر حذف یا اصلاح یک جمله یا یک کلمه کوتاه نیامد و کتابش منتشر نشد. شاید این موضع آهنین میراثی از میراث‌های کسانی از نسلی سپری‌شده تلقی شود. شاید کسانی استعارهٔ «دن کیشوت و آسیاب‌های بادی» را به یاد بیاورند. شاید صاحب‌کیبورد نیز راه‌های دیگری برای رودررویی با سانسور در پیش بگیرد، که گرفته است. اما همه اینها حقیقت ایستادگی او در بیرون از دایرهٔ سانسور را نزد من مخدوش نمی‌کند. وهن‌آلودی و بربریت نهفته در سانسور را حقیقت موضعِ همین چهره‌ها عیان می‌کند. موضعی که به‌سادگی انکار فراموشی‌ست. این متن نه دربارهٔ محمود کیانوش است. آخری‌ها محمود کیانوش در «دیاسپورای ایرانی» نیز در نوعی تبعید مضاعف خانه کرده بود. نه در محدودهٔ سانسور می‌ایستاد نه به‌تمامی در محدودهٔ دیاسپورا. فهرست احتمالی معاشران: استودیومن و دربان بی‌بی‌سی و همسایهٔ دیواردیوار که هوادار برگزیت است + یکی‌دو نویسندهٔ ایرانی به‌واسطهٔ تلفن یا ایمیل. دیاسپورای ایرانی. چقدر می‌شود به چند میلیون مهاجر و تبعیدی پراکنده از کمپ یونانی تا لاس‌وگاس گفت دیاسپورای ایرانی، نمی‌دانم. جمعیت و سرمایه‌اش برای تشکیل یک کشور در پرت‌آبادی از سیارهٔ ارض کافی‌ست چه رسد به اجرای طرح‌ها و ایده‌های درست‌درمان. چرا نه کشوری از دل این دیاسپورا پا گرفته نه طرحی نه حرکتی جمعی که به زحمتش بیارزد؟ جایگاه نویسندهٔ ایرانی در چنین دیاسپورایی کجاست؟

دیاسپورای ایرانی، هرچه هست، مأوا و مدفن نویسندهٔ ایرانی بوده است. مأوایی با آب‌وهوای مدفنی. چه چیز در دیاسپورای ایرانی هست یا در هستی‌اش مؤثر است که نویسنده را — هرچقدر هم که دندهٔ ستبر داشته باشد و گردنِ فراخ — زنده‌زنده در خود محاق می‌کند؟ چه نیروهایی در میدان این دیاسپورا عمل می‌کند که زور نویسنده بر آنها نمی‌چربد؟ جاذبهٔ این میدان گویی به اولین پلهٔ پلکان هواپیمای ایران — هرکُجا می‌رسد. چه می‌شود که نویسندهٔ ایرانی مقیم فرنگ ندرتاً ممکن است چیزی بنویسد که هم در درون کشور — پاهم‌پای آثار جوازدار داخلی — خوانده شود هم آنقدر رسوب کند که جزئی از پیشینهٔ ادبی سرزمین شود؟ بیشتر: چرا نویسندهٔ ایرانی کم‌کم دست از نوشتن می‌کشد؟ چرا هرچه بالا می‌رود به چکادهای خودش هم نمی‌رسد؟ چرا کاغذها در کشوی میزها انباشته می‌شود؟ چه تصویر کلیشه‌ای اندوهباری، آقای کیانوش! استثناها از انگشت‌های یک دست کمترند، و قربانیانْ بسیار، از پنج نسل این قرن و دو نسل قرن ماضی: میرزا فتحعلی آخوندزاده، عبدالرحیم طالبوف، محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت، بزرگ علوی، ایرج پزشک‌زاد، ابراهیم گلستان، صادق چوبک، بهمن فرسی، بهمن شعله‌ور، غلامحسین ساعدی، یدالله رؤیایی، هرمز شهدادی، رضا براهنی، بهرام بیضایی، محسن یلفانی، نسیم خاکسار، شهریار مندنی‌پور، شهرنوش پارسی‌پور، مهشید امیرشاهی، قاضی ربیحاوی، منیرو روانی‌پور، اکبر سردوزامی، حسین مرتضائیان، یعقوب یادعلی و الخ. همهٔ این نویسندگان پس از این‌که در دیاسپورای ایرانی جاگیرپاگیر شده‌اند دیگر داستانی ننوشته‌اند که به داستان‌های ماقبل دیاسپوراشان پهلو بزند. شماری کلاً داستان‌نویسی را بوسیده‌اند گذاشته‌اند کنار، شماری از پا درآمده‌اند و شماری سرسختانه نوشته‌اند اما پنداری چیزی یا چیزهایی در کار بوده است که مانع فراروی از تجربه‌های ماضی شده است. آن چیست؟ آن چیزها چیست؟

خطوط شباهت: درون مرزهای جغرافیایی، سانسور دیاسپوراست. اگر سازوکار مدفون‌سازی دیاسپورا از این دوردرست پیدا نیست، سازوکار سانسور کمابیش پیداست. یا دست‌کم نتیجه‌اش پیداست: نویسنده مدام محدودتر می‌شود. از خوانندگان بالقوه‌اش جدا می‌شود. از تصور خوانندگان بالقوه‌اش تهی می‌شود. نویسندهٔ محدودشده به حدودی دورتر بسیار دورتر از خوانندگان بالقوه رانده می‌شود. چنان دور که جز خطوطی محو از خواننده‌ای محتمل چیزی بر جا نمی‌ماند و شاید خطوطی محو از نویسنده. و این خود آغاز پنهان‌پیدای مرزهای دیاسپوراست. آغاز جبر جور دیگر نوشتن و جبر جور دیگر دیدن. «جبر جور دیگر» به‌تدریج راه به تخیل نویسنده می‌برد. این جبر مجموعهٔ انباشت جبرهای پیش از خود است. تخیل را از ریخت می‌اندازد و ریخت دیگری‌ش می‌دهد. به ساختار اثر رسوخ می‌کند. زبان شخصیت‌ها را باژگون می‌کند. روایت را لکنت‌زده می‌کند. لحن را می‌ساید. بارقه‌های اثر را در خود می‌مکد. و درونمایه را به تنگنای ممکن و ناممکن نزدیک می‌کند. پرسش این است که استعارهٔ «سانسور دیاسپوراست» چقدر واگویندهٔ واقعیت است؟ آیا سانسور به‌تمامی دیاسپوراست و دیاسپورا به‌تمامی سانسور؟ نویسنده‌ای که در محدودهٔ سانسور می‌نویسد چگونه همچنان می‌تواند به نوشتن ادامه دهد و جاذبهٔ دیاسپورا را احساس نکند؟ نویسندهٔ ایرانی دیاسپورا را پیش از ساکن‌شدن در دیاسپورا احساس می‌کند. فهم می‌کند. این عبارات را، عزیزان، احتمالاً به یاد می‌آورید: «این در وطن خویش غریب»، «غربت خانگی»، «از غربتی به غربت دیگر». همه را جایی در درون مرزها نوشته‌اند. در دیاسپوراهای کوچک در شهرهای بزرگ. در آپارتمان‌هایی عمدتاً اجاره‌ای. پس آیا این هر دو — سانسور و دیاسپورا — یکی‌ست و موبه‌مو یکسان عمل می‌کند؟ هرچه هست، نتیجه‌شان یکسان نبوده است. عمدهٔ قربانیان دیاسپورا قربانی سانسور نیز بوده‌اند، اما با این همه بهترین آثارشان را در محدودهٔ سانسور نوشته‌اند. جغرافیای چل‌تکهٔ دیاسپورا که امتداد سانسور است، بایرتر به نظر می‌رسد. چرا چنین است؟ می‌شود گفت که ارتباط نزدیک‌تر و پیوسته‌تر نویسنده با نویسنده و نویسنده با خوانندهٔ همان زبان در محدودهٔ سانسور تا حدّی نویسنده را از بی‌وزنی و تعلیق می‌رهاند؛ نویسنده در ایستگاه مترو خوانندهٔ بالقوه‌اش را یک نظر می‌بیند، در فلان راستهٔ بهمان شهر بیسار کتاب‌به‌دست را به‌چشم می‌بیند. تطورات محاوره را احساس می‌کند. زیست‌جهان زبانی‌اش را تجربه می‌کند. تحولات روحیه و گرایش شهروندان را احساس می‌کند. با نویسندگان دیگر مواجه و دمخور و آینه‌به‌آینه است. در یک کلام: تاریخ را زندگی می‌کند، نظاره نمی‌کند. اینها در دیاسپورا نایاب است. اغراق نکنم: کمیاب است. مَجاز است. صفحه‌ای‌ست پوست‌پوست از پهنه‌ای. پاراگرافی از کتابی ردّ نم به خود گرفته.

صورت‌بندی نیم‌قرن پیش: «نویسندهٔ ایرانی جوانمرگ می‌شود.»1 صورت‌بندی اکنون: نویسندهٔ ایرانی تبعیدمرگ می‌شود. اگر در ایران می‌توان «گفتمان سکوت»2 را غشای مرگبار دورتادور ماشین سانسور نامید، در دیاسپورا «قطع تماس» را می‌توان غشای مرگبار دورتادور نویسندهٔ ایرانی نامید. گفتمان سکوت نویسنده را در دالانی از آتش وارد می‌کند که هیزم‌هایش استخوان سیاوش است؛ نویسنده از همهٔ پوشش‌ها — موضوع‌ها — تهی می‌شود تا از دالان بگذرد: نقد سنّت، نقد دین، اروتیسم، فحش و دشنام، جنگ‌ستیزی، سانسورستیزی، فکر آزادی، ایده‌های سکولار و الخ. در پایانِ دالان جسم عور مذابِ معذبی باقی می‌ماند که دیده می‌شود اما دیگر جسم سابق نیست. خطوطی از حجمی منقضی‌شده است. قطع تماس اما نویسنده را در هزارتویی رها می‌کند سراسرْ دالان‌های خاکستر. هر پایان آغاز دالانی دیگر است. هر آغاز، آغاز دالان‌های دیگر. تا کدام جسم بتواند از این هزارتو بیرون بیاید و، حتا معذب و مذاب، دیده شود، هزار اتفاق باید بیفتد. دیاسپورا برقرارکنندهٔ قطع تماس است، قطع تماس امتداد گفتمان سکوت است، گفتمان سکوت امتداد سانسور، و دیاسپورا فرزند سانسور. فرزند قتال‌تر از والد است. اگر والد نوشتن را هدف می‌گیرد و به‌تدریج به نویسنده می‌رسد، فرزند نویسنده را در چنگ دارد و به نوشتار حقنه می‌شود. نسبت نویسندهٔ در سانسور و نویسندهٔ در دیاسپورا چیست؟ چه امکانی برای قطع تماس پیچیدهٔ سانسور و دیاسپورا در پیش روی نویسنده هست؟ چطور می‌توان این ارتباط ژنتیکی را از یک‌جا برید؟ چطور می‌توان از این جهان‌دالان رها شد؟

پاسخ هر نسل به این پرسشِ سوزان منطق و جمله‌بندی متفاوتی با نسل‌های دیگر داشته است. پاسخ نسل مشروطه انتشار متون در کشورهای هم‌مرزِ سرزمین بود. چاپ سنگی در کلکلته، استانبول، باکو، تفلیس، و سامیزدات در گیلان، تبریز، تهران. خیال‌انگیز است که بند ناف نوشتار مدرن فارسی را با سامیزدات بریده‌اند. همزاد و همسال یکدیگرند. این خودْ تجربه‌ای تاریخی را در حافظه‌ٔ نویسندهٔ ایرانی چپانده است. پاسخ نسلِ پس از بیست‌وهشتم مرداد سی‌ودو دیگر بود: رادیوی برادران بزرگ، کاست، سامیزدات. پاسخ نسل پس از پنجاه‌وهفت تا سی‌ و اند سال بعد نیز کمابیش مشابه پاسخ پدران است: رادیو — تلویزیون کشورهای جهان آزاد، کاست، دی‌وی‌دی، سامیزدات. اما پاسخ نسل پایان قرن چیست؟ پاسخ، به‌گمان من، پاسخ پاسخ‌هاست. فرزند پدران و پدربزرگان و نیاکان: اینترنت. اکنون نسلی پا به جهان گذاشته است که تا ژنومْ آمیختهٔ جدی‌ترین امکان رهایی — و نیز انقیاد — است. اینترنت امکانی‌ست که با همهٔ تجربه‌های نویسنده و خوانندهٔ ایرانی می‌خواند و انباشته از پهنه‌های نامعلوم است. این نخستین پهنه‌یی‌ست که در آن حاکم در برابر شهروند دست بالا ندارد. نخستین پهنه‌یی‌ست که نویسنده می‌تواند خطوط محو را از نزدیک تماشا کند، حجم را ببیند، خواننده را ببیند. خواننده را بخواند. خواننده را بسازد و با خواننده ساخته شود. پهنه‌یی که می‌تواند همهٔ افعال مضارعِ بندهای پیشین را ماضی کند. پهنه‌یی‌ست که ای بسا شبی از شب‌ها از ذهن میرزا فتحعلی آخوندزاده گذشته باشد که ای‌کاش می‌توانست «مکتوبات» را در چنان جایی منتشر کند و آحاد ملت بخوانند. برای یکدیگر بخوانند. برای یکدیگر بفرستند. دهن به دهن، دست به دست. دالانی از دست‌ها.

اگر این پاسخ پاسخِ پاسخ‌هاست، پس نویسنده باید بیت به بیت فهمش کند. نویسنده‌ای که در محدودهٔ این پاسخ نوشتن را آغاز کرده است، کمتر سختش است. بیش‌وکم چم‌وخمش را می‌شناسد. پشت و پسله‌اش را نگاه انداخته است. درونش گم نمی‌شود. حیران نمی‌ماند. سختیِ کار نویسندگان نسل‌های پیش بیشتر است. یک جا باید هرطور شده از الفبایی که پاسخ‌های پیشین را از این پاسخ جدا می‌کند فراروی کنند. به جهانی پرتاب شده‌اند که خاطره‌ای از آن نداشته‌اند. باید پاسخ خود را در این پاسخ بازیابند و صدا در صدای نویسندگان پس از خود بیندازند. فهمِ پاسخ پاسخ‌ها باید دربرگیرندهٔ اکثریت پاسخ‌دهندگان باشد. باید بتواند نسبت گسستهٔ پاسخ‌دهندگان را ازنو حروفچینی کند. مهم است که نویسنده بداند که ابزار این فهم فقط «نوشتن» نیست. دستیابی به این فهم دو فن را توأمان می‌طلبد: فن نوشتن و فن پاسخ — یعنی فن فهم رتوریک و بوطیقای وب. و این جز با بازاندیشی در ساختار پاسخ‌های پیشین شدنی به نظر نمی‌رسد. نویسنده ناگزیر است از طرح چنین پرسش‌هایی: آیا تنها سردبیر این و آن مجلهٔ کاغذی دریچهٔ مواجههٔ جدی با خواننده است؟ آیا تنها ناشر است که دریچهٔ ثبت شدن در «جهان مکتوب»3 است؟ آیا هنوز محدودهٔ سانسور محدودهٔ «رسمی»ست یا «رسمیّتِ» فضا را طرز مواجههٔ خواننده تعیین می‌کند؟ آیا قلم دست گرفتن و نوشتن برای پیوستن به خواننده کافی‌ست؟ آیا نمی‌توان صدا و تصویر و همهٔ فضاهای ممکنِ وب را پهنهٔ نوشتار تلقی کرد؟ پرسش‌ها کم نیست اما بافت و منطق پرسش‌ها مشابه است. خطوط شباهت پیداست. درون این پاسخِ پاسخ‌ها پرسش‌هایی غوطه‌ور است که شدّت و نحوه و کارکرد این پاسخ را در زیست‌جهان ما شکل می‌دهد. اگر شبیه هزارتوست، هزارتویی‌ست که هر دالانش راه به پرسشی می‌برد و هر پرسشی راه به پاسخی. نه هیزمی در کار است نه خاکستری. نویسنده خودش هیزم و آتش و خاکستر و دالان و مذاب و هزارتوی ماجراست.4


پانوشت

    1. صورت‌بندی هوشنگ گلشیری از زندگی و سرنوشت نویسندهٔ ایرانی.
    2. این گزاره را نخستین بار «بهروز شیدا» به کار برده است.
    3. نام کتاب مارتین پوکنر دبیر بخش ادبیات جهان انتشارات نورتون، منتشرشده در نشر بیدگل.
    4. بارو را چنین می‌بینم: نقطهٔ اتصال شماری از پرسش‌ها. نقطهٔ اتصال شماری از پاسخ‌ها.

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram