دستان ماماچهپلیدک
خوانشی از شعر خلاصۀ احوال
سرودۀ الف. بامداد
خلاصهی احوال
چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقهی ِ راهام کند.
با اذان ِ بیهنگام ِ پدر
به جهان آمدم
در دستان ِ ماماچهپلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود.
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنَماندم.
4 آبان 1371
شعر خلاصۀ احوال نام دارد: گوینده از پدرش یاد میکند، از لحظۀ تولدش و چند کلمهای از احوالش. برای کشف ارتباط اجزای شعر با یکدیگر و ارتباط هر جزء با کلیت شعر، اول باید این گوینده (پرسونا) را شناسایی کرد.
بند نخست اعترافی از سرِ ندامت است. گوینده چه جرمی مرتکب شده که خود را سزاوار چنین سرزنشی میداند؟
بند دوم ظاهراً توضیحی در این باب ندارد. آنچه رخ داده، مقدر و کاملاً خارج از اختیار او بوده است. با این حال میتوان گفت او چنان از زندگی خویش شرمسار یا ناخشنود است که حتی پدرش را بهطعنه ملامت میکند.[1] اما چرا اذان پدر «بیهنگام» است؟ آیا اشاره به نابههنگامیِ (anachronism) مذهب در دنیای مدرن دارد؟ همچنین باید پرسید که گناه قابله در این میان چیست که درخور تحقیری چنین مؤکد باشد؟ آیا او وظیفهاش را بهدرستی انجام نداده و در نتیجه، زائو از بین رفته است؟ چرا گوینده او را پلید خوانده و ادات تحقیری هم به این صفت چسبانده است؟ با این وصف، آیا «دستان» معنای مکر و توطئه را هم برمیتابد؟
بند سوم، با ترجیع و ارجاع به بند نخست، ذهن ما را اندکی به جواب نزدیک میکند: گوینده «هوا و اقیانوس و سیاره و خدا» را مصرف کرده و به جای خود/ به جانشینیِ خود («بر جای»)، چیزی باقی نگذاشته است، یا بر این باور است که بهزودی چیزی بر جای نخواهد ماند (با برداشت آیندۀ محققالوقوع از فعل ماضی مطلق).
میتوان «هوا» و «اقیانوس» و «سیاره» را کنایه از زمین، و خدا را کنایه از آسمان گرفت یا سه تای نخست را کنایه از سه آخشیجِ هوا و آب و خاک تلقی کرد و بر این اساس، «خدا» را (که بر خلاف سه تای دیگر اسم معناست) آخشیج چهارم گرفت: آتش (عنصر برتر و اثیری)، هدیۀ هفائیستوس (صنعتگری) یا هدیۀ پرومته (دانایی)، و خلاصه همان وجه تمایز انسان از دیگر موجودات و بارقۀ خدایگونگی انسان یا حتی آتش عشق؛ و کل بند سوم را چنین تعبیر کرد: من (= انسان مدرنِ مجهز به تکنولوژی) زیستبوم خود را (با مصرف بیرویه و جنگافروزی) نابود کردم و پس از من چیزی به جانشینی من نماند (یا نخواهد ماند) که حتی نفرینم کند. این مضمونِ آخرالزمانی بارها در ادبیات مدرن جهان (زمین سوختۀ الیوت) و در شعر دیگر شاعران ایرانی (آیههای زمینی فروغ) و در شعر دیگری از خود شاملو (به طریقی رندانه و ریشخندآمیز) به نام The Day After ترسیم شده و چنین اعتراف نادمانهای در اشعار دیگر او (قناری گفت …، در آستانه، و پس آنگاه زمین به سخن درآمد) نیز سابقه دارد.
در این صورت، بند دوم با دو بند دیگر چگونه ارتباط پیدا میکند؟ «اذان بیهنگام پدر» چه ربطی به این مضمون آخرالزمانیِ جهانشمول دارد؟ آیا کاربرد لفظ «اذان» دامنۀ اشتمال این شعر را از کل زمین به محیطی اسلامی تقلیل نخواهد داد؟ یا نه، میتوانیم این را مجازاً (به علاقۀ جزء و کل) به معنای مذهب بگیریم؟[2] یا ممکن است اذان را مجازاً (به علاقۀ ظرفیت) به معنای دعوتی به رستگاری (حیّ علیالفلاح) برداشت کرد که منحصر به دین نیست و گهگاه مانیفستهای ایدئولوژیکِ بیباوران را هم زینت بخشیده است؟[3] بنابراین «اذان بیهنگام پدر» و وضو ساختن ماما که برای امری مقدر آماده شده، میتواند تأویلی جهانشمولتر به دست دهد و ما را به این نتیجه برساند که شاعر ندامت انسان را از نابودیِ (قریبالوقوع) زمین بر اثر جنگهای ایدئولوژیک تصویر کرده است. ماماچهپلیدک در این خوانش میتواند نماد دانشِ در خدمت قدرت باشد که، لبیکگویان به دعوت ایدئولوژی، زمین و اقیانوس و سیاره (زیستبوم) و خدا (معنویت، عقل، عشق) را با «دستان» خود (توجیهی علمی/ روایتسازی) به آتش میکشد، آتشی که شعلههای آن نخست دامنگیر مام طبیعت میشود و سرانجام بشر را نیز به نابودی میکشاند[4]. در این قرائت، «قضا را» نه اشاره به تقدیرگرایی (fatalism) بلکه اشاره به موجبیت علمی (scientific determinism) میتواند باشد.
اما تأویل دیگری هست که نیاز به توضیح کمتری دارد و میان تمام اجزای شعر با یکدیگر پیوند قویتری را آشکار میسازد: این شعر خلاصۀ سرگذشت یک انقلاب است. برخی انقلاب را به تب تشبیه کردهاند که مراحلی مانند بروز کامل نشانهها، بحران، هذیان، نقاهت و … را پشت سر میگذارد[5]؛ در مقابل، مارکسیستها انقلاب را به نوزادی تشبیه کردهاند که زادنش قطعی است. در این تمثیل، نیروی کنشگر آگاه به مثابۀ مامایی است که باید امر زایمان را سهولت بخشد و تبعاتِ منفیِ احتمالی را کاهش دهد.[6] با توجه به این، میتوان گفت این شعر زبان حال فرزندی است برآمده از بطن جامعهای سنتی، به دعوت مذهب (به عنوان پدیدهای نابههنگام در دنیای مدرن) و با دستیاری قابلهای کمربسته به امری مقدر که از او با تحقیری مضاعف یاد شده است: ماماچه (به معنای ماما و به معنای دختربچهای که ادای زنهای بزرگ را درمیآورد[7]) و پلید (تباهکار/فاسد/ناپاک) + ادات تصغیر: (کوچک، نوخاسته، حقیر؛ شبیه ساختِ واژۀ «گروهک» و آرِشهای مختلفی که دارد). تناقضی بین پلیدی و وضوساختگی ماماچه وجود دارد که جانمایۀ شعر است: ماماچه طهارت ظاهر دارد، اما باطنش پلید است. تعهدی ایدئولوژیک دارد (مصمم برای پیشبرد آن رخداد دترمینیستی، آستین بالا زده) و اعتقادی دارد (همزمان با اذان پدر، وضو ساخته)، اما نه راستکیش/ ارتدوکس است (از نگاه مارکسیستی) و نه پاکدین/ مؤمن واقعی است (از دید پدر/ قیّم/ ولی مذهبی)؛ چرا که ماهیتش التقاطی از این هر دو است؛ و مسلماً تباهکار است (از نگاه گوینده)؛ چرا که مادر او را از بین برده است. غیاب مادر در این خلاصۀ احوال، نه فقط از این رو است که کودک را در جامعۀ سنتی مردسالار به نام پدرش میشناسند، بلکه همچنین گویای مرگ اوست به «دستان» (خدعه/ توطئۀ) قابلۀ پلشت و ناآگاه (و شاید بتوان گفت در غیاب طبیبی غمخوار و کاردان که تب تندی را فرو بنشاند و از عملی بیهنگام و شتابزده ممانعت کند، یا دستیاری نادان و ناتو را آگاه کند و به راه بیاورد). در این خوانش، مادر (که بهعمد مطلقاً اشارهای به او نمیشود) مام وطن است، زادگاهی که تمام سرمایههای مادیاش (آب و خاک و هوا) و حتی سرمایهی معنویاش (که ایمان و معنویت باشد) بر باد رفته و اکنون از آن تنها زمینی سوخته و اریکهای بیجانشین بر جای مانده است.[8]
[1] این یأس و پوچگرایی در ادبیات قدیم و جدید ایران (شهید بلخی، صادق هدایت) و جهان (ابوالعلاء معری و امیل چوران) همواره به درجات مختلف دیده شده است، هرچند با تفکر شاعر همخوانی ندارد. شاملو در شعری، با تلمیح به چاووشی اخوان ثالث (م. امید) که با لحنی نومیدانه وطن را جایی در آنسوی مرز ایران نشان میدهد، مخاطب را از یأس بر حذر میدارد: نه، نومید مردم را معادی مقدّر نیست./ “چاووشیی ِ امیدانگیز ِ” تو ست بیگمان/ که این قافله را به “وطن” میرساند. (خطابهی ِ آسان، در امید) [نشانههای “نقل قول” از نگارنده است.]
[2] نیچه باور به جهانی ورای این جهان را معلول خطای زبانی میداند: «این فرقی با [خطای دید ما در موردِ] جنبش اختران ندارد. در این مورد چشمان ما وکیل مدافعِ همیشگیِ آن خطاست و در آن مورد زبانِ ما. زبان در روزگاری پدید میآید که روان در خامترین صورت [پیدایش] خویش است.» … و با این گزینگویۀ معروف نتیجه میگیرد: «گمان نمیکنم که از دست خدا رها شویم، زیرا هنوز به دستور زبان باور داریم.» (غروب بتها، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگه، چاپ نهم، صص 48 و 49) پس میتوان اساساً باور مذهبی (باور به ماورا و علت و جوهر و …) را پدیدهای نابههنگام و آناکرونیک تلقی کرد.
[3] لارنس سَمیوئل: «گرچه اغلب مذاهب وعدۀ بهشت روی زمین میدهند، اغلب تودهگرایان بهویژه مارکسیستها به بهشت روی زمین بشارت میدهند …» (Killing History: The False Left-Right Political Spectrum and the Battle between the ‘Free Left’ and the ‘Statist Left’, (2019), p. 62) کارل پوپر: «رؤیای ساختن بهشت بر روی زمین، رؤیای خطرناکی است. چرا که پس از مدتی باور میکنند که محقاند تعداد بیشماری انسان “شرور” را از میان بردارند تا دیگران را سعادتمند کنند.» سیمون ویل: «مارکسیسم کاملاً یک مذهب است، … بهخصوص در این واقعیت با همۀ اَشکال زندگی مذهبی مشترک است که همچنان که مارکس بهدرستی گفته، مدام همچون افیون تودهها مورد بهرهبرداری قرار گرفته است.» (مارکس و سایههایش، مصطفی رحیمی، هرمس، چاپ دوم، صص 449 و 465)
[4] به قول اخوان ثالث: بر گذشته از مدار ماه/ لیک بس دور از قرار مهر (میگویند در شوروی معیارهایی برای انتخاب اولین فضانورد اعمال شده بود. برخی جنبۀ کاربردی داشت، مثلاً ریزنقشی جثۀ افراد، و برخی کاربرد تبلیغاتی: یکی از گزینهها نیلیوبوف نام داشت که معنای تحتاللفظیاش «بی عشق یا بی مهر» است. خروشچف به همین سبب با انتخاب او مخالفت کرده بود! البته شعر آخر شاهنامه ظاهراً پیش از این رویداد سروده شده است.)
[5] Crane Brinton, The Anatomy of Revolution, Vintage Books, New York (1965), pp. 16-17.
[6] G.A. Cohen, “Historical inevitability and human agency in Marxism”, The Royal Society, London (1986), pp. 65-87.
[7] لغتنامۀ دهخدا
[8] پدر را با توجه به معانی دیگری که برایش برشمردیم و حتی با توجه به خود این لفظ (دقیقاً «پدر»)، میتوان شخصیتی تاریخی فرض کرد و ماماچه را یک گروهک خاص. این خوانش در دل تأویل سوم نهفته است.