من و تیمسار و مام میهن
بعد از مدتها تیمسار را در بولوار وست وود میبینیم ــ تیمسار بستنی قیفیاش را به هیبتی خاص میلیسد. از تیمسار میپرسـم قربان بالاخره برای نجات مام میهن چه فکری کردید؟
تیمسار که زبان قرمزش با اثر بستنی پستهای سبز و وانیلی سفید به رنگ پرچم وطن درآمده، شکستی سهمگین به حصار قیفی وارد میسازد و میگوید: «از بس در طول تاریخ گفتیم مادر میهن و مام میهن هر کی از راه رسید یک تجاوز درست و حسابی به این مادر میهن کرد ــ پیشنهاد من این است که از این به بعد بگوئیم پدر میهن و برای اینکه جوانان غیور در تبعید بفهمند چه میگوئیم، بگوئیم ددی میهن.»
میپرسم: «فکر میکنید با این خطاب قضیه حل میشود؟»
تیمسار انگشتان باصلابت خود را به امید آثار شیرین بستنی میلیسد.
«نه جانم کافی نیست، ما ملت یک دیکتاتور لازم داریم، یک دیکتاتور درست و حسابی.»
«تیمسار بیلطفی میفرمائید، ما ملت هرچی کم داشتهایم، دیکتاتور کم نداشتهایم، تازه این دیکتاتور چه کار بکنه که اونهای دیگه نکرده باشن!؟
«باید همه را گردن بزند، همهٔ ملّت را حتی سگ و گربهها و خروس و مرغها را.»
رنگ از رویم میپرد.
«قربان اون پاگون مبارکتون برم، آخر ملّت چه تقصیری دارد؟ آن هم همهٔ ملّت؟ تازه ملّت مقصر، اون سگ و گربهها و مرغ و خروسها چه گناهی کردن، اونا که نه تو قضیهٔ ملّی کردن نفت دخیل بودن و نه راهپیمائی رفتن.»
تیمسار چنان با خشم نگاهم میکند که بیاختیار سلام نظامی میدهم و خبردار جلوی قدوم مبارکشان میایستم.
«اولاً مملکت ما عین یک مزرعهایه که خاکش کرم گذاشته، باید سمپاشیش کرد و شخمش زد و از اول تخم سالم توش پاشید، اگه یه نفر از این ملّت زنده بمونه، کافیه پنجاه تا مثل خودش رو پس بندازه، باز روز از نو روزی از نو، ثانیاً این ملّت سگ و گربهها رو هم فاسد کردن، سگهام بهجای دزد پاچه صاحبشونو میگیرن، گربهها…»
حرف تیمسار را با فرضیهای علمی قطع میکنم:
«خب قربان، شاید به این علّت باشه که سگها میدونن صاحباشون هم دزدن…»
منِ نادان متوجه نشده بودم که تیمسار پاچهٔ شلوار خودش را بالا زده است و جای دندانی روی پایش است. برای تصحیح اشتباهم کار را خرابتر میکنم.
«تیمسار، این که دیگه کار ایرانی نیست، سگش امریکائی بوده.»
تیمسار محکم چکمهاش را بر زمین میکوبد.
«نخیر، با خودم ردش کردم، من گوسفند شدم تا این خائن سگ گلّه بشه!»
«قربان، حالا اگر قرار بشه سر ملّت رو بزنن اونوقت زن و بچهٔ محترمتون، پسردائیتون، دخترعمهتون، برادرزادهتون رو چیکار میکنین؟
«این برادرزادهمو که اگر گیر بیارم، خودم گردنشو میزنم؛ پدرسوخته رفته سر یک معاملهٔ کوچک من رو سو کرده! عموشو! تیمساری رو که جیبهاش هنوز پر از خاک وطنه.»
«حضرت والا، الان فرمودید که خاک وطن کرم داره!»
حالا این تیمسار است که موضوع را عوض میکند.
«ما یه نادر میخواهیم، یه نادر که تخممرغ پخته بخوره و تا دمار از روزگار همه درنیاورده از اسب پائین نیاد، هر جام که میره با شمشیرش اثرش رو باقی بگذاره تا همه بفهمن نادر پسر شمشیر کیه.»
«تیمسار جان، اینی که شما میخواین «زوروئه» نه «نادر». بعدم کی جرأت داره تو اون ترافیک تهرون با اسب اینور و اونور بره! بعدم جائی که همهٔ شمشیریها پلو درست میکنن این بدبختم آخرش میشه نادر پسر کفگیر!»
تیمسار ناگهان لباس فرضی نظامی را از تن بهدر میکند.
«راستی وضع صادرات برنج آمریکائی به اون طرفا چطوره؟ میشه یه جوری داخلش شد؟»
«قربان، نکته میخواین کلک تروا رو بزنین! سربازهای رهائیبخش مام میهن، در گونی برنج امریکائی، واقعاً که فکر بینظیریه!
تیمسار اصلاً گوشش بدهکار نیست.
«برنج امریکائی رو میشه خرید و فرستاد واسه گرسنههای سومالی، بعد از وسط راه سومالی میونبر زد به بندر بوشهر، گونیای یک دلار هم که آدم روش بخوره، سر میزنه به کرام الکاتبین.»
تیمسار مثل جنزدهها با انگشتهایش مشغول محاسبه میشود و میرود.
فریاد میزنم: «تیمسار اگه انقدر فکر صادرات برنجین اول بدین گیلانیها رو گردن بزنند!
3 دیدگاه
سلام و سپاس از شما که خواندید و نظرتان را نوشتید.
تحریریهٔ کتابخانه بابل
طنز کوتاه و جالبی بود. شروع خوبی داشت.
طنز کوتاه و جالبی بود. شروع خوبی داشت.