لوگو مجله بارو

شب‌های ۱۱۲، بخش اول

شب‌های ۱۱۲

 

درست یک ‌سال پیش، در آخرین دیدارم با م.ف.فرزانه عزیز، به او پیشنهاد دادم ستونی در گاهنامه بارو بگشاید تا برخی مقالات و نوشته‌های کم‌تردیده‌شدهٔ خود را در آن بازنشر کند. اولین این نوشته‌ها، «شب‌های ۱۱۲» بود که شامل خاطرات او از سال‌های دوستی با فرخ غفاری و فریدون هویدا در پاریس و رفت‌وآمد و همکاری با سینماگران برجسته اروپایی چون روبرتو روسلینی و انریکو فولکینیونی و دیگران است. عنوان ستون را هم تعیین کردیم: «فانوس خیال»، اشاره به رباعی خیام که به زعم هانری لانگلوا، بنیان‌گذار سینماتک فرانسه، مناسب‌ترین تعریف برای هنر سینماست:

این چرخ ‌فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ‌دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او گردانیم

ویراستاری به انجام رسید و متن برای نشر در دفتر هفتم بارو آماده می‌شد که نشریه مدتی دچار تعلیق شد. امسال که م.ف.فرزانه عزیز دیگر در میان ما نیست، بد ندانستیم به یاد او لختی در فانوس خیال نسل درخشانی که او به آن تعلق داشت، بنگریم.

سرور کسمایی

 


 

شب‌های ۱۱۲

 

پنجاه سال پیش در بولوار مالزرب[1] پاریس، کنار پلاک آبی‌رنگ شماره ۱۱۲، درِ میله‌دار بزرگی شبانه‌روز باز بود. در محوطه اول پشت این در فقط یک ساختمان کوچک بود که به آتلیه عکاسی سرژ اختصاص داشت و در محوطه بعدی دو بنای قدیمی روبه‌روی همدیگر قرار داشتند. بنای دست راست، سه‌طبقه، با آپارتمان‌های معمولی قرن نوزدهم پاریس و بنای دست چپ، آن هم به ظاهر سه‌طبقه و در واقع متشکل از چندین آتلیه هنرمندان نقاش و رقاص بود. بزرگ‌ترین این آتلیه‌ها به جای پنجره، شیشه‌های بزرگی داشت که در قاب‌های فلزی کار گذاشته بودند و بالکن کوچکش به حیاط مشرف می‌شد.

در طبقه نیمه‌زیرزمینی، آتلیه روول[2] مجسمه‌ساز و سالن یک ورزشگاه خاص ورزش‌های ژاپونی قرار داشت.

ورودی آتلیه طبقه دوم این عمارت، در پشت یک پرده سنگین، به دو قسمت تقسیم می‌شد. در یک طرف وسایل نظافت و چوب و ذغال برای بخاری چیده بودند و در سمت چپ، انواع وسایل عکاسی: دوربین و سه‌پایه عظیم حرفه‌ای، وسایل ظهور و چاپ عکس و چند آلبوم زن‌های زیبای برهنه چیده بودند.

پرده را که پس می‌زدید وارد یک محوطه حدود صدمتری می‌شدید که بلندی سقفش دست‌کم شش متر بود. از کنار پرده یک پلکان مارپیچی به بالکن داخلی نسبتاً باریکی منتهی می‌شد که با آشپزخانه ارتباط داشت و روبه‌روی پرده، قسمتی از این محوطه، به شکل صفه، از زمین یک پله بلندتر بود که انگار برای صحنه رقص یا سن تئاتر پیش‌بینی شده باشد. روی همین قسمت، میزی در کنار پنجره کوچک، و روبه‌روی یک گنجة منقش به مینیاتورهای ایرانی و پشت به یک یخدان بلوطی‌رنگ دیده می‌شد.

گذشته از میز و چند صندلی و یک بخاری لوله‌بلند بی‌تناسب، نیم‌تختی را در زیر یک طبقه‌بندی پر از کتاب جای داده بودند. نیز چند تابلو، از جمله «بوف کور» حسین کاظمی قسمت‌های خالی دیوارها را زینت می‌داد.

اینجا مسکن فریدون هویدا بود.

گفتم مسکن، برای اینکه مستأجر اصلی این آتلیه دایی او، عبدالحسین سرداری بود. سرداری برای ما دوستان فریدون مثل شخصیت نمایشنامه ساموئل بکت موجودی مرموز بود. به طوری که فرخ غفاری و من اسم او را گذاشته بودیم «گودو» که هرگز در صحنه تئاتر دیده نمی‌شود ولی تمام داستان در اطراف او می‌گردد. از آنجا که فریدون کمتر از خصوصیات خانوادگی‌اش صحبت می‌کرد، فقط جسته و گریخته شنیدم که سرداری در دوران جنگ جهانی دوم کنسول ایران در فرانسه می‌بوده است و با استفاده از این موقعیت، به یهودیانی که می‌خواسته‌اند گرفتار نازی‌ها نشوند؛ گذرنامه ایرانی می‌داده است تا بتوانند از سرحد اسپانیا، فرانسه اشغال‌شده را ترک گویند.

 

 

هنگامی که سرداری به ایران برمی‌گردد، این آپارتمان را در اختیار فریدون می‌گذارد. البته به شرطی که اجاره را مرتب بپردازد و به هیچ‌یک از اشیاء متعلق به او و امانت‌های یهودیان مفقودالاثر دست نزند. فریدون که به شدت اهل حساب و کتاب بود، نه‌تنها خودش از اثاثیه سرداری استفاده نمی‌کرد، بلکه اگر دوستان هم بی‌هوا چیزی را لمس می‌کردند بی‌درنگ داد می‌زد: «به این دست نزنید، مال سرداریست!» تنها کسی که بعد از ده سال غیبت سرداری جرأت کرد به طرف یکی از متعلقات او برود احسان نراقی بود. بین آشپزخانه تا روی بالکن داخلی که محل غذاخوری شده بود یک طبقه چوبی طولانی دیده می‌شد که روی آن ده‌ها شیشه دهان‌گشاد چیده بودند. این شیشه‌ها دست‌نخورده مانده و کسی از محتوایشان خبر نداشت. شبی احسان در یکی از آنها را باز کرد. ترشی سیری در آن یافتیم که در طول زمان، تمام خواصش را از دست داده بود!

فریدون بعد از دو سال اقامت در تهران، در ۱۹۴۷، به عنوان مشاور مطبوعاتی سفارت ایران به پاریس آمده بود و از آنجا که در مدرسه و دانشگاه فرانسوی بیروت تحصیل کرده بود، زبان فرانسه را بهتر از عربی و فارسی می‌شناخت. گیرم وقتی بعد از جنگ به ایران برمی‌گردد و به جرگه روشنفکران و مخصوصاً صادق هدایت راه می‌یابد، برای تکمیل فارسی، از پرویز خانلری درس می‌گیرد. چنین توشه و تربیت لبنانی که او را خوش‌مشرب ساخته بود، موجب می‌شود که برخلاف اغلب مأمورین وزارت خارجه ایران، خیلی زود با روزنامه‌نگاران و اهل کتاب پاریس آشنا بشود و به وسیله ایشان به جمع هنرمندان و روشنفکران راه یابد.

اما اینکه چگونه عضو بین‌المللی یونسکو می‌شود، به قول خودش، نتیجه یک سوءتفاهم می‌بوده است. در اصل قرار بوده است که امیرعباس هویدا را استخدام کنند. اما چون امیرعباس در قسمت امور پناهندگان سازمان ملل اشتغال می‌یابد، فریدون به جای او به دیدار مدیر یونسکو می‌رود و به علت نام هویدا و بی‌آنکه به اسم کوچک او توجه شود، فریدون را استخدام می‌کنند.

در یونسکو همه‌جور آدم هست. از سفرا و وزرای بیکارشده گرفته تا روشنفکران و هنرمندان اصیل، از نویسندگان واخورده گرفته تا نازلی‌ببم‌های خانواده‌های قدرتمند. فریدون باسواد، کتاب‌شناس، سینمادوست، خون‌گرم و پرانرژی در میان بهترین ایشان کل می‌کند و برخلاف بیشتر فرنگی‌ها که سر کیسه خود را سفت نگه می‌دارند، در خانه‌اش را باز می‌گذارد.

هنگامی که دوستی ما پایه گرفت، فریدون خانه‌اش را محل ملاقات نویسندگان، هنرمندان تئاتر و سینما، نقاشان، فیلسوفان، جامعه‌شناسان و دیگر روشنفکران پاریس کرده بود.

کسانی که به این خانه می‌آمدند، همگی از دوستان نزدیک فریدون نبودند. برای مثال، رفت‌وآمد او با مدیران یونسکو بیشتر تشریفاتی بود. جز چند نفرشان که جنبه اداری خود را کنار گذاشته و با او صمیمی گشتند. و از آنجا که فریدون با سخاوت تمام، دوستانش را به همدیگر معرفی می‌کرد، این‌ها با فرخ و من نیز دوست شدند و دوستی‌مان تا سال‌ها ادامه یافت.

 

***

 

باز برگردیم به بیش از پنجاه سال پیش.

می‌بایست فرخ غفاری را در اتاق دراندشت عمارت سنگی خیابان مسین[3] پاریس می‌دیدید. در آن روزها فرخ دبیرکل «فیاف»[4]، یعنی مرکز بین‌المللی آرشیو فیلم بود. فرخ ریزنقش، با جثة ظریف، کت‌وشلوار و کراوات مد روز، به جای اینکه پشت میز عریض و طویلش بنشیند، ادای تمام آدم‌های سرشناس شهر را درمی‌آورد و شما از خنده دلغشه می‌رفتید. این شغل مهم را به کمک هانری لانگلوآ[5]، صاحب و مدیر فیلم‌خانه فرانسه کسب کرده بود. لانگلوآ احترام خاصی برای دانش سینمایی فرخ داشت و نه‌تنها او را می‌ستود، بلکه او را از صمیم قلب دوست می‌داشت و فرخ دلپذیر و دوست‌داشتنی بود.

فرخ یک تاریخ سینمای زنده بود. کمتر فیلمی بود که فرخ نشناسد. کنجکاو، شوخ، بذله‌گو و مجلس‌آرا. گذشته از اینکه حضور فرخ در هر مجلسی شادی‌آور می‌شد، شیطنت‌های سوررئالیست او زبانزد هنرپیشگان تئاتر و سینمای فرانسوی بود. در این زمینه فرخ سر ناترس داشت؛ مردم را در سالن سینما، کوچه و خیابان و رستوران، مهمانی‌های رسمی و خصوصی دست می‌انداخت و حماقت‌هایشان را با ظرافتی بی‌نظیر به رخشان می‌کشید. اما به هیچ‌کس برنمی‌خورد. چون که تربیت اصیل فرخ دور از ابتذال بود.

فرخ پای نسل ما را به سینماتک (کانون فیلم) فرانسه باز کرد. فریدون رهنما و من شب‌هایمان را جلو پرده فیلم‌هایی می‌گذراندیم که در هیچ سینمایی دیده نمی‌شد؛ فیلم‌های صامت روسی، آلمانی، دانمارکی، امریکایی… با زیرنویس‌هایی که زبانشان را بلد نبودیم.

همنشینی با فرخ به قدری جذاب بود که نه‌فقط در هر مجلسی با آغوش باز پذیرفته می‌شد، بلکه هرکه با او آشنا می‌شد، او را دوست صمیمی خود می‌دانست.

نبوغ فرخ در فی‌البداهه بودن حرکات کمیکش بود. برای مثال خاطره‌ای را نقل می‌کنم:

بوی الکل دستگاه فتوکپی‌ام برای زن و بچه خردسالم تحمل‌پذیر نبود. ناچار برای فتوکپی کردن رمان «چاردرد»، روزها به اتاق زیرشیروانی شکرالله خلعت‌بری می‌رفتم. ناهار ما معمولاً یک قطعه گوشت چرخ‌کرده و یکی دوتا گوجه‌فرنگی بود که روی یک اجاق دستی می‌پختیم. فرخ اغلب به دیدن ما می‌آمد و در کمال سادگی با ما هم‌خوراک می‌شد. «شکری» فقط دوتا صندلی، یک میز و تختخواب باریکی داشت. فرخ چارزانو روی تختخواب می‌نشست و ما دو نفر روی صندلی‌ها. تابستان آن سال سخت گرم بود. روزی یک مگس سمج آمد و روی زانوی فرخ جست‌وخیز کرد. فرخ همان‌طور که گرم صحبت بود مگس را کنار می‌زد. همین حرکت را چند بار با ریتم تکرار کرد و ناگهان متوجه شدیم که مگس‌پرانی بی‌اهمیت را فرخ به یک رقص هندی تبدیل کرده است!

فرخ بیکار شده بود و با مختصر پولی که مادرش می‌فرستاد زندگی می‌کرد. اتاقی در آپارتمان یک خانم مسن کرایه کرده بود که برای رفتن به حمام می‌بایست از صاحبخانه اجازه بگیرد. روزهایی که پیش از ظهر درس نداشتم به سراغش می‌رفتم. فرخ تازه از خواب بیدار می‌شد و بی‌آنکه صبحانه بخورد بی‌رودربایستی در مقابل من لباس می‌پوشید و داستان‌های شب‌زنده‌داری‌اش را نقل می‌کرد و بعد، از برنامه‌های دور و دراز آینده می‌گفتیم. چه سناریویی بنویسیم؟ چگونه یک تولیدکننده فیلم بیابیم؟ آیا بعد از اتمام ایدک[6] من فوراً به ایران برگردم یا ابتدا کارآموزی کنم، فیلمی بسازم و سپس راهی ایران بشوم؟ آیا صلاح هست که زن و بچه‌ام را از ابتدا با خودم به تهران ببرم یا نه؟ برای عید نوروز برنامه‌ای پیش‌بینی کنیم؟ تئاتر باشد یا موسیقی و یا هردو؟ آیا دوستان فرخ نوشته‌ای را از منی که به اگزیستانسیالیست معروف شده‌ام می‌پذیرند؟ آیا من حوصله دارم که توده‌ای‌های فراری را سرگرم کنم؟ به موزه و تماشای جاهای جالب پاریس ببرم؟ چرا من نمی‌خواهم عضو حزب توده بشوم؟ چرا برای ایشان نمایشنامه نمی‌نویسم؟ چرا خود فرخ به وضع ایشان آلوده شده است؟ مگر قصد ندارد به ایران برگردد؟ مگر نمی‌داند که مأمورین ساواک همه دانشجویان را زیر نظر دارند؟

سال سقوط دکتر مصدق و بگیر و ببند آشنایان ما بود. مرتضی کیوان را اعدام کرده بودند و مصطفی مرتضوی (اسم مستعار فتح‌الله ناظر) گریخته و به فرخ پناه آورده بود. آیا فرخ او را از پیش می‌شناخت؟ نمی‌دانم. آیا من می‌توانم او را در پاریس بگردانم؟ به موزه و استخر ببرم؟ چرا که نه؟ مردی را که به اسم مستعارش می‌شناختم بسیار باشخصیت بود. با او دوست شدم. این یکی از چند نفر عده معدودی بود که فرخ با من آشنا کرد. اما هرگز مرا به جرگه سیاسی‌اش دعوت نکرد. در حالی که در آن روزها فرخ از فعالان سیاسی بود. عضو جمعیت طرفداران صلح وابسته به حزب توده بود. متونی را که دیگران نمی‌توانستند به زبان فرانسوی بنویسند او تهیه می‌کرد؛ در خانه فریدون هویدا و با موافقت او جلسات بحث تشکیل می‌داد. نیز چون پرونده سویی نداشت، با گذرنامه رسمی‌اش در کنگره‌هایی که در خارج از فرانسه تشکیل می‌شد به عنوان نماینده مبارزان ایرانی شرکت می‌کرد. و از آنجا که مرد زیرکی بود، کمتر کسی از روابط گسترده او اطلاع می‌یافت.

فرخ باسواد بود. خودآموخته بود. زیاد کتاب می‌خواند. نه به اندازه فریدون هویدا، اما با هوش خدادادی که داشت، لُب لباب کتاب را به آسانی کسب می‌کرد.

فرخ در ضمن با هنرمندان، روزنامه‌نگاران و ایران‌شناسان بنام رابطه دوستانه داشت و در این زمینه مجموعه‌ای از کتاب‌های جهانگردان و خاورشناسان را گرد می‌آورد و به ایران می‌فرستاد. حتی بعد از ترک پاریس به این کار ادامه می‌داد. به عنوان مثال، از من خواست که کتاب «جهان‌گردان پیش از مارکوپولو» را برایش بخرم و به تهران بفرستم؛ به این ترتیب خودم نیز به اسم ته استیونس[7] نویسنده کتاب و اثر او آشنا شدم.

با این‌همه، بزرگ‌ترین آرزوی فرخ این بود که هنرپیشه بشود. پدرش معاون‌الدوله، با او موافق نبود و خویشاوندان نزدیکش، عبدالله و نصرالله انتظام او را دست می‌انداختند. اما فرخ همچنان در هدفش مصمم بود. از داستان‌های دوران کودکی‌اش در بلژیک چنین برمی‌آمد که شیطنت‌های خنده‌آورش شاگردان مدرسه را به سویش جلب می‌کرده و مشوق او بوده است. اما در جوانی، به علت جنگ نتوانسته بود وارد کنسرواتوار پاریس بشود و به طور کلاسیک اصول این هنر را بیاموزد.

سینما را هم به همین علت دوست داشت و جزئیات هر فیلمی را که می‌دید، از اسم هنرپیشگان تا کارگردان و فیلم‌بردار یادداشت می‌کرد. فرخ قلمی داشت که من هم برای کار درسی‌ام نظیرش را خریدم. در بالای سر قلم یک چراغ کوچک بود که به کمک روشنی ضعیف آن می‌توانستید در تاریکی سالن سینما یادداشت بردارید.

فرخ که در سال‌های اواخر 40 با یک گروه معروف تئاتر همکاری کرده بود، در سال‌های 56 ـ 57 باز سعی کرد با چند نفر از دوستانش یک نمایش را کارگردانی و بازی کند. اما چون سالن تئاتری را در اختیار نداشت، قرار شد آخرین تمرین را، در حضور یک مدیر تئاتر شهر، در صفه آپارتمان فریدون هویدا اجرا کنند. البته ما دوستان فریدون و فرخ گروه تماشاچیان را تشکیل می‌دادیم و با وجودی که خیلی دست زدیم، مدیر تئاتر نمایش را نپسندید و فرخ سرخورده شد.

همشاگردی و دوست بسیار عزیزی در ایدک داشتم به اسم فرانسوآ بلو[8] که بیست‌وپنج سال پیش خودکشی کرد. شاعر، نویسنده، از نادر کسانی که نه‌تنها بوف کور و کتاب‌های جویس را در عنفوان شباب خوانده بود، بلکه تمایلات سوررئالیستی او در فرخ شخصیتی باب سلیقه‌اش یافته و شیفته او شده بود. فرانسوآ و من که تا می‌توانستیم برای فیلم‌های احتمالی آینده‌مان سناریو بنویسیم، به سرمان زد که از وجود فرخ هنرپیشه استفاده کنیم و او را قهرمان یک سریال تلویزیونی، با عنوان «موسیو موش»[9] نماییم.

مدیر ایدک که مرا شاگردی جدی می‌دانست، اجازه داد که بعد از امتحانات، برای فیلم‌برداری، از دوربین و استودیوی بزرگ ایدک استفاده کنیم. فرانسوآ فیلم خام خرید، من دوربین به دست گرفتم و فرخ از همکاری با ما اظهار خشنودی کرد.

برای شروع کار، صحنه‌ای را انتخاب کردیم که در آن فرخ (موسیو موش) با ریتم یک قطعه موسیقی پوچینی شادمانه ورجه‌ورجه می‌کند و یک نان دراز فرانسوی را با کارد قطعه‌قطعه می‌برد. صحنه‌ای که بی‌شباهت به بازی چارلی چاپلین در یکی از فیلم‌هایش نبود.

تابستان بود و هوا گرم. این صحنه را چند بار تکرار کردیم تا بتوانیم هم از حرکات دست و پای فرخ فیلم برداریم و هم از قیافه او در حال بازی. فرخ که همیشه چهرة شکفته داشت، در مقابل دوربین وجناتش منقبض می‌شد، به نفس‌نفس می‌افتاد و استراحت می‌خواست. کار به درازا کشید و بی‌نتیجه ماند. این تنها دفعه‌ای بود که در پاریس با فرخ همکاری کردم و هنگامی که او را در تهران، در صحنه تئاتر، در یک نمایش اوژن ینسکو[10] دیدم متوجه شدم که فرخ واقعاً هنرپیشه تئاتر است و نه سینما. هنر فرخ موقعی به اوج می‌رسید که در مقابلش تماشاچیان حضور داشته باشند. بی‌شک به همین جهت بود که او را مجلس‌آرا می‌دانستند و در هر مهمانی به نبوغ کمیک او آفرین می‌گفتند.

 

ادامه دارد…

 


[1]. Malesherbe

[2]. Guy Revol

[3]. Ave de Messine

[4]. F. I. A. F. (Fédération Internationale des Archives de Films)

[5]. Heri Langlois

[6]. I. D. H. E. C. (Institut de Hamtes Etudes Cinématographiques)

[7]. Te’stevens

[8]. François Beloux

[9]. Monsieur Muche

[10]. Eugéne Ioneaco

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

یک دیدگاه

  1. نه فرخ نه دیگر اشخاص را میشناسم فقط اسم هویدا (!) برایم آشنا بود… اما به حدی جذب نحوه ی بیان و فضا و محتوای مطلب (که مرا به یاد قلم نویسندگان دهه های پیشتر ایران انداخت) شدم، که وقتی دیدم پایان نیافته و “ادامه دارد” نوشته، هم کمی سرخورده شدم و هم بسیار خوشحال.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram