لوگو مجله بارو

تاریک‌خانه‌ی آدم

تاریک‌خانه‌ی آدم

 

روزگاری بود که نمی‌شد مام میهن را به جان‌ودل دوست نداشت. همه اگر «وطنم وطنم» می‌خواندند یا نمی‌خواندند، این قدر بود که گمان بریدن و گریختن از زادبوم رویا یا سودا نمی‌شد و می‌شد که «مراد جهان» در سرزمین مادری در دسترس باشد. ایران مادری بود که فرزند خلفش دینش را به او ادا می‌کرد و فرزند ناخلفش هم به بلندپایگی و ارج و ارزش او دودل نمی‌شد. حالا، شاید از بد حادثه یا غفلت خودمان یا اقتضای روز، رسیده‌ایم به زمانه‌ای دیگر: دور سرسپردگی به وطن و دل‌سپردگی به دیار حبیب گذشته؛ هرروزه بسیارانی از «جبر جغرافیایی» می‌گریزند تا در گوشه‌ای اختیاری از جهان‌ مراد خود بیابند؛ بسیارانی دیگر به‌ناگزیر یا از ترس جان راهی بلاد غریب می‌شوند. رسیده‌ایم به دوره‌ای که در شبکه‌های اجتماعی ببینیم و بخوانیم که: کسانی ریشخندزنِ «حب وطن» می‌شوند و به جهان‌وطنی خود می‌بالند؛ کسانی مصیبت‌های انکارناپذیر و دامنگیرِ پساانقلابی را نه از چشم فرزندان ناخلف یا نادان این مرزوبوم، که از چشم خودِ ایران می‌بینند؛ کسانی فرار از آن «خراب‌شده» را راه نجات و پیروزی می‌دانند و به گرفتن تابعیت کشوری دیگر می‌نازند.

 

رسم امروزه‌ی آدم‌ها هر چه باشد، رسم کتاب‌ها انگار از جنس دیگر است. گرچه کتاب‌ها سبک‌تر و بی‌دردسرتر از آدم‌ها می‌توانند به هر کجای دنیا سفر کنند، نمی‌توانند از ریشه‌ی خود بکنند و خشک نشوند. در گذر چهاردهه تبعید و کوچ ایرانیان کتاب‌های فارسی بسیاری در بیرون از «مرز پرگهر» درآمده و از این پس هم درمی‌آید. اما کتاب فارسی در فراسوی کهن‌دیار زبان فارسی گیرم که تک‌وتوک خواننده‌ی پراکنده هم بیابد،‌ غریبه‌ای نادیده‌مانده است. برخلاف آدم ایرانی که می‌تواند در برونمرز ایران به نیکبختی و کامیابی برسد، کتاب فارسی برونمرزی تنها زمانی می‌تواند نیکبخت و کامیاب بشود که «یواشکی» درونمرزی بشود. به زبان سرراست، کتاب فارسی بیرون‌درآمده زمانی کتاب‌بودن خود را ثابت می‌کند که بتواند در ایران زیرزمینی بشود و خود را به تنه‌ی تنومند خواننده‌ی بالقوه‌ی خود برساند. روشن است که در اینجا سخن بر سر قاعده است و نه استثنا و چرای این واقعیت هم بس که روشن است، نیازی به بازگویی ندارد.

 

در میان پنج کتابی که به‌ناگزیر و از جور سانسور در بیرون از ایران درآورده‌ام، شاید، کتاب تاریک‌خانه‌ی آدم توانست و می‌توانست بیشتر دیده و خوانده بشود. پیشتر در گفت‌وگویی (آوای تبعید، ۱۳۹۷/۱۱/۱۰) گفته‌ام:

در باره‌ی تاریک‌خانه‌ی آدم منِ نویسنده جز این چه می‌توانم بگویم که این داستان پدری‌ست که سخت‌ترین و دردناک‌ترین تابوی فرهنگی ما وامی‌داردش که همجنسگرایی پسر دلبندش را برنتابد. باقی را باید ناقدان و خواننده‌ها بگویند. من نمی‌دانم آیا کلمه و داستان تا چه اندازه می‌توانند از عهده‌ی بیان درد و رنج‌های آدم‌ها بربیایند، اما به‌گمانم گاهی، اگر نه همیشه، روایت و داستان می‌توانند از سنگینی تابوهای بختک‌شده و سوزش زخم‌های به‌چرک‌افتاده اما پوشیده بکاهند.

 

تاریک‌خانه… در ۲۰۱۶ درآمد و چون ناشرش اچ‌اند‌اس مدیا بود، دلخوش به این بودم که خواننده‌ی ایران‌نشین می‌تواند به ایکتاب آن دسترسی داشته باشد. این دلخوشی چندان نپایید و با ازکارایستادن چرخه‌ی نظم و نظام وبگاه این نشر راه رسیدن تاریک‌خانه… به خواننده بسته شد. پس حالا که هم در و هم پنجره بر روی این کتاب بسته شده و بسته مانده، از کنج مشت خاکستر پناه گرفته در  بارو  تکه‌ای از بخش ۴ داستان را پیشکش می‌کنم به هرکس که خواننده‌ی پروپاقرص کتاب فارسی و ادبیات فارسی‌ باشد:

 

ایوب

چه زود شعله‌ی شمعش کوچک و کمرنگ شد! یا نکند من از بزدلی دارم زیادی کشش می‌دهم؟ هی می‌پلکم که چی بشود؟ که یک‌هو در را بشکنند بیایند توُ که حالا آرتیستی نمیر بگذار ما ببریمت کنج تیمارستان مفلوک بمیر؟ که پسر شاخ شمشادم خواب‌نما بشود برگردد بیاید بگوید ؟Sorry, dad, you’re right, I’m wrong که خودم بی‌خیال بشوم که از شبِ بار تا حالا چی شد چی نشد؟ شبِ بار را ندید بگیرم شبِ تاریک‌خانه را چی کار کنم؟ تازه مگر این خرمگس می‌گذارد شبِ بار را ندید بگیرم؟ مگر خودم می‌توانم شبِ تاریک‌خانه را ندید بگیرم؟ مگرخود آدم می‌تواند هم شبِ بار و هم شبِ تاریک‌خانه را ندید بگیرد؟ بی‌خود نبود هرکار کردم بِهِ‌م بگوید بابا نشد شدم دَد. دَد نبودم کله‌ی یکتا پسرم را نمی‌کوبیدم به دیوار. دَد نبودم نصفه‌شبی نمی‌رفتم بالا سرش نفله‌اش کنم. آره. دَد بودم. بابا نبودم.

–     اگه تو بابا نبودی، اون‌م پسر نبود.

حالا این خرمگس ریشخندم می‌کند که بیشتر بسوزم. نه این که دلش برای من بسوزد. پسر نبود؟ چی بود؟ چی هست؟ هی توی کاسه‌ی سرم چرخید وزوز کرد کونی کونی کونی. به حرفش گوش می‌کردم آدم را می‌کشتم درد من دوا می‌شد یا خرمگس حق‌به‌جانب می‌شد؟ یک عمر بکن‌نکن کرده بَسَش نیست. من دیگر بَسَم است. نمی‌توانم این خرمگس کوفتی را از توُ کاسه‌ی سرم بیرون بکشم. کاسه‌ی سرم را که می‌توانم بشکنم. نمی‌توانم؟ باید بتوانم. آمدم که بتوانم. آمدم اینجا که ببینم آدم نیست خرمگس هست. ببینم آدم نیست تاریک‌خانه هست. ببینم آدم نیست شمعش به پت پت افتاده.

نباید خاموش بشود. هنوز نباید. نباشم نبینم شمعش خاموش باشد. توُ اتاقش باید باز هم شمع نیم‌سوخته پیدا بشود. بوی گاردنیا هم هنوز هست؟ در اتاقش را ببندم بو بماند؟ کدام بو؟ بوی گل؟ کدام گل؟ برویم یک گلدان بزرگ گاردنیا بخریم بگذاریم توی بالکن پسر؟ شمعش را روشن می‌کند. بو می‌کند. می‌خندد. “واسه‌ی خودت گلدون بخر، دَد، واسه‌ی من شمع.” مگر این گل را دوست نداری؟ بلند می‌خندد. “مام گاردنیا دوست داره. من بوی گاردنیا رو دوست دارم. دَد مام رو دوست داره؟” دَد آدم را دوست دارد. این را همان وقت گفتم یا وقت دیگر؟ بغلش کردم گفتم کشتی بگیریم. کشتی دوست نداشت. پَسَم زد. نفهمیدم.

پرده‌ی درِ شیشه‌ای بین اتاق و تاریک‌خانه را کیپ تا کیپ کشیده که چی بشود؟ اتاق خوابش تاریک بماند؟ کلید چراغ را می‌زنم. نور چشمم را می‌زند. بزند کورم کند. کوری از نور بهتر است تا کوری از تاریکی. پای میزِ پاتختی تا دستم می‌رود طرف شمع پاهام سست می‌شود. بی‌هوا لبه‌ی تختش می‌نشینم. یادم رفته تختش نباید به‌هم بخورد؟ ننشسته بلندم می‌کرد روتختی را دوباره صاف‌وصوف کند. می‌گفتم مثل دخترخانم‌های وسواسی شدی پسر. زل می‌زد تو تخم چشم‌هام می‌گفت What’s wrong with that, dad؟ نفهمیدم. بس که خر بودم. خرمگس از من خرتر. هی سیخ می‌زد چرا این پسره از خودش جربزه نشان نمی‌دهد. بس که پیله کرد گفتم بروم بگذارم آدمم تنها بشود خلوت داشته باشد. خرمگس هم پشتبندش آمد که با هم تو یک خانه باشید خودت هم از مردی می‌افتی. باز دوباره مثل آن وقتی که توُ استانبول بودم افتادم پی خانم‌بازی. ازش غافل شدم؟

  • اون وقتی هم که هرشب اینجا می‌خوابیدی، سر از کار این مارمولک درنیاوردی!

حرف خرمگس جواب ندارد. خودِ خرش که این ‌قدر پرمدعاست فهمید که من بفهمم؟ پیله می‌کرد که این پسر چرا دوست دختر نمی‌گیرد. سیخ می‌زد کاری کن خجالتش بریزد. دیگر تا اینجاش را نه خرمگس خوانده بود نه من. یکی از یکی بی‌شعورتر. فرق‌ فقط این بود که من یاد گرفته بودم پیش روی مردم بگویم “گِی” خرمگس توُ گوش من می‌گفت “کونی”. عقل این خرمگسِ خر به چشم و گوشش است. آدم نه گوشواره داشت نه عوروادا. حرفی هم که بروز نمی‌داد. خودم چی؟ من هم که هی چسی می‌آیم بیشتر از خرمگس می‌فهمم چی؟ بو بردم آدمم کی هست کی نیست؟ هیچ شک برم داشت نکند همه چیز را به من نگوید؟ هیچ به خواب می‌دیدم یکتا پسرم به سن مردی برسد و مرد نباشد؟

  • به وقتش می‌فهمیدی، نصیحتش می‌کردی. اَقلِ کم کون‌کُن باشه نه کون‌دِه.

وزوز خرمگس مُخم را سوراخ سوراخ می‌کند. این دست‌های صاحب‌مرده‌‌ی من اگر این‌ طور نمی‌لرزیدند خرمگس را خورد و خمیرش می‌کردم. گندَم بزنند. نه از این جانور خلاصی دارم نه از این دست‌های شل‌وول لعنتی.

 

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram