چاقوی خونالود
چاقوی خونالود نشستهام که این کار را دیگر امروز تمام کنم. فنجانی قهوه نوشیدهام و یکی از سمفونیهایِ سیبلیوس را هم گذاشتهام که برایِ خودش آرام دارد پخش میشود. هنوز یکی دو جمله ننوشتهام که صدایِ زنگوله بلند میشود. در باز میشود. سرِ مردی از لایِ در میآید تو: – سلام. میبخشید ها… پولِ خُرد دارین؟ و دستش میآید جلو: اسکناسی صد کرونی. میخواهم بگویم: «نه متأسفانه.» که یادم میافتد تویِ جعبهٔ کوچکِ مُنبتکاریشدهٔ تویِ قفسهٔ بغلی، مُشتی سکّه