سه روایت
سه روایت I شمایل نیکلای چوداتوُرِتس چشمهایش زنده بودند و صیقلی، مثل چشمهای یک دختربچهٔ ششساله. جایم را عوض کردم تا روبرویش بنشینم. اسمش لیدیا الکساندرونا بود. رنگ پوستش هنوز روشن بود. با آن چروکهای درشت و مواج روی پیشانی، گونههای استخوانی و گردن باریکی که پوستش مچاله شده بود، چهرهش مُرده و بیحرکت به نظر میرسید. اما آن چشمها! چشمهای آبی روشن! چشمهای سرحال و پرجنبوجوش، من را مقابلش میخکوب کرده بودند. احساس میکردم این چشمها میخواهند با من